روایتی از خاکسپاری باریس پاسترناک
یوری زاوِلسکی
ترجمهی آبتین گلکار
سال ۱۹۵۵، مرد جوانی به نام یوری زاوِلسکی راهی مسکو شد تا معلم دانشآموزانی شود که در بحبوحهی جنگ جهانی دوم به دنیا آمده و زادهی جهان پر از خشونت جنگ بودند. در همان سالها زاوِلسکی تلاش کرد چراغ آگاهی را در دل دانشآموزانش روشن کند. با تئاتر و ادبیات آشنایشان کرد و مسیر تازهای را نشانشان داد؛ مسیر احترام به هنر، دانایی و ایستادگی در برابر خفقان. با نویسندهی نابغهی همعصرشان، باریس پاسترناک، خالق رمان دکتر ژیواگو، آشنایشان کرد. با کسی که در دورهی سرکوبهای سیاسی و اجتماعی پاسترناک نوری بود در دل تاریکی؛ ریسمانی بود برای کسانی که در جستوجوی معنای زندگی بودند. اگر دانایی و تغییر نقطهی آغازی داشته باشد، آن معلم جوان همان جرقهی نخست بود برای دانشآموزانی که در زمانهای دشوار و نامراد زندگی میکردند. روایتی که میخوانید قصهی آغاز یک روشنگری است؛ قصهی بچهمدرسهایهای گمنامی که در سالهای سخت دیکتاتوری کاری کردند که بزرگترها از انجامش واهمه داشتند.
برای مطالعهی کامل روایت نسخهی چاپی شمارهی اول را تهیه کنید.