بازگشت از لبهی ویرانی
نائومی جکسون
ترجمهی یاسمن اسلامی
اختلال دوقطبی بیماری روانی پیچیدهای است که زندگی فرد را با نوسانات شدید خلقی و سطح انرژی و فعالیت درگیر میکند. برای آنهایی که اعماق تاریک و اوجهای شورانگیزش را از سر میگذرانند این مسیر گاه به از دست رفتن خویش میانجامد؛ از دست دادن تواناییها، دلبستگیها و حتی تصویر ذهنی از خود. در این روایت نائومی جکسون شجاعانه از سقوط دلخراشش به یکی از دورههای شدید اختلال دوقطبی پرده برمیدارد. آنچه با تورم پاها و اضطرابهای بیامان آغاز میشود، بهتدریج به فروپاشی کامل روانی میانجامد و در نهایت تمرکز و خلاقیت و تعادل زندگیاش را با خود میبرد. او از آشفتگی وحشتناک زندگیاش در آن دوران مینویسد؛ از بدفهمیها و کلیشههای رایج دربارهی اختلالات روانی و از نقش سرنوشتساز جامعه و نزدیکان برای عبور از این بحران. روایت جکسون صرفاً بازگویی مبارزهاش نیست، بلکه تلاشی است برای بازپسگرفتن منِ ازدسترفتهاش. اما کمکم قدرت نوشتن، همان نیرویی که در سایهی بیماری رو به خاموشی رفته بود، بار دیگر جان میگیرد و تبدیل به پنجرهای برای شناختی تازه از خود میشود. بازسازی خویش، حتی در سختترین لحظههای فروپاشی، پیام اصلی این روایت است: امید برای بازگشت حتی وقتی همهچیز ازهمپاشیده به نظر میرسد.
سه بهار پیش نصف بیشتر مغزم را از دست دادم. یادم میآید از پاهایم شروع شد. یک صبح فوریه در آپارتمان جدیدمان در برانکس جنوبی از خواب بیدار شدم، بهتازگی همراه همسرم به آنجا اسبابکشی کرده بودیم، پاهایم آنقدر ورم کرده بودند که بهسختی در بزرگترین کتانیهایم جا میشدند. مرخصی استعلاجی گرفتم، سوار قطار مرکز شهر شدم و رفتم پیش دکتر، گفت فشارخونم به حد خطرناکی بالاست.
این خبر چندان هم غافلگیرکننده نبود. بیوقفه کار میکردم و نگرانی میکشیدم. سال اولی بود که کارم را در یک مؤسسهی غیرانتفاعی شروع کرده بودم؛ در زمانهای استراحت به شرکت مخابرات، به ادارهی گاز و به فروشگاه لوازم خانگی زنگ میزدم. میخواستم همهچیز را راستوریس کنم؛ تا خانهمان فوراً قابلسکونت شود و بینقص به چشم بیاید و در جستوجوی این کمال کمتر و کمتر میخوابیدم. پول زیادی صرف خرید پارچههای لینن برای میز ناهارخوریای کردم که هنوز نداشتیمش. در خیالم مهمانیهایی در حیاطپشتی مجسم میکردم؛ حیاطی که پر بود از کلمبرگ و گربههای ولگرد. دکترم دورهی پنجروزهی مصرف قرص ادرارآور را تجویز کرد و گفت مصرف نمک و فستفود را کم کنم.
آن زمان هنوز نمیدانستم مشکلاتی دارم، اما دیگر به آن مؤسسهی غیرانتفاعی برنگشتم. یک درخواست مهم کمکهزینه را در موعد مقرر نفرستادم. به ایمیلها جواب نمیدادم و طولی نکشید که بهکلی دست از کار کشیدم. یک صبح شنبه به موبایل رئیسم زنگ زدم. فکر میکنم آخرش شمارهام را مسدود کرد. مدتی حقوقم را میپرداختند و بعدش مرخصی ازکارافتادگی کوتاهمدت برایم در نظر گرفتند که یکبار تمدید شد. وقتی برای تمدید دوبارهاش اقدام کردم، ایمیلی بدون ملاحظات مرسوم اداری دریافت کردم که پایان کارم را اعلام میکرد. از چهاردهسالگی همیشه شاغل بودم. این اولینباری بود که شغلی را از دست میدادم.
زمانی مردم مرا آدمی ثابتقدم توصیف میکردند؛ از آن دوستانی که برای مشورت دربارهی خرید خانه یا مذاکره بر سر حقوق سالیانهتان سراغش میروید. یک سال قبل از اینکه مریض شوم، از آدمی موفق و مطمئن و باملاحظه تبدیل شدم به کسی که میشود به او گفت «آشفته». از فوریه تا مه ۲۰۱۸ عمیقاً احساس رهاشدگی داشتم و خلقم بیثبات بود؛ بهتناوب سرخوش و تسکینناپذیر، وحشتزده و مغلوبنشدنی بودم. هیچوقت تا این اندازه احساس رهایی نداشتم و رفتارهایم اینقدر ناگهانی نبود. خیالات و احساسات هدایتم میکردند؛ احساساتم شبیه مارهایی بودند که من را اینطرف و آنطرف میکشاندند. بعضی روزها فقط یک نخ سیگار و یک لیوان قهوهی سوپرمارکتی ــ رقیقشده با شیر و یک قاشق چایخوری شکر ــ تنها چیزهایی بودند که میتوانستند سرحالم کنند.
بیشترین چیزی که دنیا از من میدید خشمم بود. معمولاً من آن آدم ملایمی هستم که دیر عصبانی میشود و در برابر خطا صبور است و حتی گاهی زیادی ساده. از درگیری بیزارم. اما آن بهار خیلی خشمگین بودم. انگار سنگینی همهی حرفهای ناگفته و همهی توهینهای نادیدهگرفتهشده در بدنم روی هم انباشته شده بود و حالا داشت در انفجاری بیامان رها میشد. عصبانی بودم و حرفهای زیادی برای گفتن داشتم. یک کلمه یا نگاه ناخوشایند کافی بود که دعوایی راه بیندازم. در سرتاسر شهر به مردم بدوبیراه میگفتم.
عصبانی بودم و البته ترسیده. ترسهای قدیمیام از پلها، سگها، آتش و چیزهای دور گردنم به ترسهای جدیدم از جمله ترس از سوارِ مترو شدن اضافه شده بود. شش ماه تمام نمیتوانستم زیر زمین سفر کنم؛ مسیر بیستدقیقهای به منهتن با قطار به یک ساعت و بیست دقیقه با پای پیاده و اتوبوس تبدیل میشد. تقریباً هر روز دچار حملههای عصبی میشدم.
میدانستم ممکن بود از هم بپاشم و در سکوت فریبندهی بیماریام محو شوم؛ سکوتی که مثل بستری مخملی مرا به تسلیم شدن دعوت میکرد. خودم را در شعر «از جنس او» آن سکستون از مجموعهی ۱۹۶۰اش به اسم در راه دارالمجانین و از نیمهراه بازگشت میبینم. سکستون احساس میکند عقلش را از دست داده، خودش را «جادوگری تسخیرشده» تصور میکند که شبها پرسه میزند:
«اینچنین زنی دیگر یک زن نیست، کاملاً نیست / من هم از جنس او بودهام.»
با تمام شدن زمستان و شروع بهار کم و کمتر میخوابیدم؛ گاهی فقط سه یا چهار ساعت در شب. برای گذراندن روزها، که بیانتها و بیشکل کش میآمدند، پای تلفن حرف میزدم. صبحهای زود، وقتی شوهرم خواب بود، به دوستانم در باربادوس زنگ میزدم. به آشنایان و خاطرخواههای قدیمیام در گوشهکنار دنیا زنگ میزدم؛ آدمهایی که سالها بود با آنها صحبت نکرده بودم مهربان و صبور رفتار میکردند اما از حرفهای بیسروتهام سر درنمیآوردند. گوش میکردند و دنبال راههایی میگشتند تا بتوانند مؤدبانه تماسمان را تمام کنند. میخواستم دربارهی مراسم عروسیام حرف بزنم که تابستان گذشته در شهرداری و تنها با حضور چند شاهد برگزار شده بود. اما بیشتر میخواستم زخمهایم را برملا کنم و دربارهی آدمهایی حرف بزنم که به من آسیب زده بودند.
شوهرم گیج بود؛ از اینکه باید با من چه کند، چهطور در امان نگهم دارد؛ پس مرا فرستاد پیش پدر و مادرم در بروکلین. وقتهایی که پای تلفن حرف نمیزدم، بهانه میگرفتم، بسکتبال تماشا میکردم و با لباسخواب سفیدم توی خانه بهانه میگرفتم. مسیر طولانی تا مرکز خرید را پیاده میرفتم و آنجا با غریبهها وارد بحثهایی یکطرفه میشدم. پدر و مادرم را عذاب میدادم و از پدرم، که شَماس کلیسا بود، میخواستم برایم دعا کند.
یک شب بیوقفه هذیان میگفتم و روی پاگرد طبقهی دوم خانه میخزیدم، چون میترسیدم اگر سرپا بایستم، پلیس ببیندم. شنیدم خانوادهام دربارهی بستری کردنم حرف میزنند و همین کافی بود تا بیشتر از هم بپاشم. به نشانهی اعلان جنگ در اتاقنشیمن مرتب خانوادهی کاراییبیام سیگار روشن کردم. پدرم، که بهندرت صدایش را بالا میبرد، سرم فریاد کشید سوار ماشین شوم؛ سعی کردم از ماشین در حال حرکت بیرون بپرم.
والدینم، برادر ناتنی و عموزادهام مرا به اورژانس بیمارستانی در مرکز بروکلین رساندند. دربارهی پخش زندهی شنبهشب، شوِ کازبی، اپرا، تونی موریسون و ریحانا چیزهایی بیسروته میگفتم. وقتی رسیدیم، خلقم باز تغییر کرده بود. سرخوش بودم. وقتی از پلههای ورودی بالا میرفتیم، از خوشحالی بالاوپایین میپریدم و پاشنههایم را به هم میکوبیدم و به هر کسی که از کنارم رد میشد میگفتم دوقلو حاملهام (حامله نبودم). آخرین چیزی که به یاد میآورم پرستاری بود با موهای گیسبافت آفریقایی که ازم سؤالاتی میکرد و بعد داروهایی تجویزی که بیهوشم کرد. صبح روز بعد در بیمارستانی دیگر چشم باز کردم. شوهرم و نامادریام توی اتاق بودند. بهشوخی گفتم این آن ولنتاینی نبود که برایش برنامه داشتم.
یادم نیست در جریان این بستری بود یا سهتا بستری بعدی که اختلال دوقطبی را تشخیص دادند. مطمئن نبودم این تشخیص چه معنایی دارد یا چه تأثیری روی خودم و زندگیام میگذارد. صبح آن روز عصبانی بودم از اینکه هیچکس از اورژانس تا بیمارستان، که فقط چند محله دورتر بود، همراهم نیامد؛ از اینکه مرا تنها با غریبهها رها کرده بودند. وقتی خواهرم برای ملاقات آمد، پرسیدم چهطور مطمئن شده که کادر پزشکی به من تجاوز نکردهاند. گفت بعید است. اما پذیرفت که با قاطعیت نمیتواند چنین چیزی را رد یا تأیید کند.
تا هفتهها بعد نمیتوانستم چیزی بنویسم چون دستم آنقدر میلرزید که حتی گرفتن خودکار برایم سخت شده بود. وحشت کرده بودم. پیشنویس اول رمانم را کامل دستنویسی کرده بودم و باورم نمیشد نمیتوانم ایدههایم را روی کاغذ بیاورم.
یک هفته بعد از ترخیص با متخصص غدد وقت ملاقات داشتم. خانوادهام نظریههایی دربارهی توفان تیروئیدی مطرح کردند. هیچکس از سر ترحم نگفت که چرا مثل دیوانهها رفتار میکنم. اما موعدش که رسید، آنقدر از بازگشت به بیمارستان میترسیدم که به مطب دکتر نرفتم.
صبح آن روز عزمم را جزم کرده بودم که به جای نوبت دکتر، پیاده بروم تا هارلم. میخواستم آرایشگرم در خیابان لنوکس را ببینم و نمیدانم چرا باور داشتم آنجا در امان خواهم بود. اما باز هم نتوانستم خودم را به مقصد برسانم. به خواهرشوهرم و شوهر همکاری قدیمی زنگ زدم تا کمک بخواهم. از مؤسسهی کفنودفنی در خیایان ۱۴۹ام شرقی با شوهرم تماس گرفتم. بیشترِ مسیر رسیدن به آرایشگاه را طی کرده بودم، اما نمیتوانستم از رود هارلم، که حدوداً یک کیلومتر با خانهام فاصله داشت، رد شوم. فکر میکنم ته ذهنم میدانستم که اگر پایم به آن پل برسد، ممکن است خودم را پرت کنم پایین. در نهایت، از شعبهی دانکن دونات در گرند کانکورس به دوست دوران کودکیام زنگ زدم و او گفت همان جا منتظرش بمانم. مرا سوار ماشینش کرد و رساند آن طرف رود. به خاطر دارم آن سواری برایم شبیه معجزه بود، آب شگفتزدهام کرد.
در سال ۱۹۷۲ اولینبار بود که مادربزرگ عزیز مادریام در بیمارستانی روانی در باربادوس بستری شد؛ بیمارستانی که همه به اسم جِنکینز میشناختند. میگفتند بنای آن روی زمینهای یک کشتزار قدیمی با همین نام ساخته شده است. کسی یکبار به من گفته بود: «در باربادوس هر چیز خیلی قدیمی، شیطانی هم هست.» هیچ جای دیگری به اندازهی جنکینز یا اسم رسمیاش که بیمارستان روانی بلک راک است حقیقت این جمله را آشکار نمیکند؛ بیمارستانی که در آن بیماران با درجات مختلف پریشانی و انزوا روی زمینهایی پرسه میزنند که شاید روزگاری اجدادشان رویشان کار میکردند و عرق میریختند.
مادربزرگم زنی دوستداشتنی و دستودلباز، عاشق و شیفتهی من و خواهر بزرگترم بود. همیشه اولین کسی بود که تولدمان را تبریک میگفت و به کسانی که از باربادوس به بروکلین میآمدند اصرار میکرد نان شیرین بیجن بینظیرش را برایمان بیاورند. از سوی دیگر، آدم خیلی پرتنشی هم بود. در مصاحبهی یکی از آسایشگاههای سالمندان خودش را پرخاشگر توصیف کرد؛ یکی از دلایلی که اقامتش در آن مرکز چندان طول نکشید. مامانبزرگ در هر ساعتی از شبانهروز به خانهی پدرم و نامادریام زنگ میزد؛ دنبال جایی بود برای بیرون ریختن نگرانیها و بیقراریهایش.
من و خواهرم تا زمان مرگش نمیدانستیم ناخوشیاش دقیقاً چیست. یکبار که رفته بودیم جنکنیز، روانپزشکش را دیدیم و او یادداشتهایی از اوایل دههی هفتاد، حدود چهل سال پیش، نشانمان داد. برای مادرم نیز همین مشکل را تشخیص دادند و به این دلیل از دههی نود اقامتش در مؤسسات مختلف روانپزشکی امریکایی شروع شد؛ تقریباً بلافاصله بعد از آنکه حضانت من و خواهرم را از دست داد.
وقت حالخوبیاش مادرمْ والدی حواسجمع با آرزوهایی بزرگ برای بچههایش بود. عروسکهای بومی دستساز میدوخت، گزارشهای تکلیف تابستانیمان را پر میکرد و ما را بیبروبرگرد به کتابخانه میبرد. اما در کشوقوس طلاق پرمناقشهاش از پدرم در دههی هشتاد و فشارهای تنها بزرگ کردن دو بچه در نیویورک، بیماری روانیاش بالاخره خودش را نشان داد. آن موقع هشت سالم بود، انگار مادرم دیگر خودش نبود. گاهی روحی سرخوش میشد؛ آهنگهای گروه پیتر، پاول و مری و موسیقی متن فیلم آمادئوس را با صدای بلند پخش میکرد و در پاگرد راهپلهی خروج اضطراری آپارتمان کوچکی که در کراون هایتس خریده بود همه با هم آشپزی میکردیم. اوقات دیگر میرفت توی خلسه؛ غایبِ حاضری که وقتی به او احتیاج داشتیم بهندرت واکنشی نشان میداد و گاهوبیگاه چندین روز ناپدید میشد.
آن تابستان مادرم حضانت ما را از دست داد. تا ابد به خاطر گفتن حقیقت به قاضی دادگاه خانواده، وقتی ازم پرسید میخواهم با کدامیک از والدینم زندگی کنم، احساس گناه خواهم داشت. گفتم با پدرم و امیدوار بودم مادرم هرگز نفهمد به او خیانت کردهام. در خانهی بابا یخچال پر بود و همیشه بزرگسالی حضور داشت. طی سی سال مادرم بین پناهگاههای بیخانمانها، خانههای اشتراکی، خیابانها و چندین آپارتمان در رفتوآمد بود؛ از آتلانتا میرفت سیاتل، بعد بوستون تا باربادوس؛ برای پیدا کردن چیزی یا کسی، نمیدانم دقیقاً چه چیزی. میدانم بیقراری پاهای مادرم را به ارث بردهام. و اینکه من، مامان و مامانبزرگ به همان کلوب عجیب بیماران روانی حاد تعلق داریم.
داستان من از دوران کودکیام شروع شد، وقتی که یکبار در خواب دچار تشنج شدم. یکی از آن بعدازظهرهای خوابآلود در آنتیگوا؛ جزیرهای که پدرم اهل آنجاست و مکانی است که هر تابستان من و خواهرم را به آنجا میفرستادند. ما در خانهای چهاراتاقه میماندیم که دیوارهایش تا سقف نمیرسیدند و چند سانتیمتری مانده به بالا تمام میشدند تا هوا در کل خانه جریان پیدا کند، با جمعی شلوغ و بیربط از پسرعمو و دخترعموها و عموها و زنعموها و مادربزرگ پدریمان که همهچیز را زیر نظر داشت. آن شب کنار دخترعموی محبوبم خوابیده بودم و خواب بدی دیدم؛ در واقع خاطرهای بود از ماجرایی که تابستان سال گذشته اتفاق افتاده بود. این خواب بد، که واقعاً اتفاق افتاده بود، دربارهی پسری بود که در اتوبوس مدرسه به من دست زد؛ اتوبوسی که هر روز از تقاطعی در بروکلین ــ جایی که بوی زنندهی زبالههای وسط تابستان همهجا را پر کرده بود ــ من را به مدرسهای در آپروِستساید میبرد. آن پسر گفته بود که اگر به کسی چیزی بگویم، به همه خواهد گفت خودم خواستهام.
داشتم کابوسی دربارهی آن پسر و اتوبوس مدرسه میدیدم که یکدفعه از خواب پریدم و نمیتوانستم نفس بکشم. زبانم به شکلی باورنکردنی در دهانم بزرگ شده بود و وقتی داشتم زور میزدم نفس بکشم، پنکهی فلزی میچرخید و میچرخید و میچرخید. آن احساسی را که در آن مسیر طولانی و تمامنشدنی از خانه تا بیمارستان داشتم به یاد میآورم، اینکه در جایی از مسیر یا شاید حتی بعد از رسیدن به بیمارستان خودم را خیس کردم. پاهای تیره و پشهگزیدهی عموزادههایم را به یاد میآورم که در صندلی عقب ماشین روی یکدیگر افتاده بودند. بعدتر مرا برای سیتیاسکن بردند به بیمارستانی در بروکلین، پدر و مادرم دلواپس بودند که مبادا صرع داشته باشم. جواب همهی آزمایشها بدون تشخیص قطعی بودند.
مابقی آن تابستان و ماهها بعدتر از زمانی که به بروکلین برگشتیم نمیخواستم تنها بخوابم. باورم شده بود که دخترعمویم جانم را نجات داده؛ وقتی نمیتوانستم نفس بکشم دویده بود تا کمک بیاورد. دیگر جرئت نداشتم تنها بخوابم. به نظرم آن تشنج اولین شمهی اضطراب و افسردگیای بود که در سالهای بعد مدام سراغم میآمد. در نوجوانی و جوانی بدخلق و مالیخولیایی بودم. همزمان که از دست مادرم عصبانی بودم، دلم هم برایش غنج میزد؛ مادری که بین پانزده تا بیستوپنجسالگیام هیچ ارتباطی با او نداشتم. در دههی بیست زندگیام تهوتوی راهکارهای مقابلهای را درآوردم؛ از تراپی گرفته تا موسیقی، مراقبه، دعا و یوگا. اوایل سیسالگی، پس از انتشار اولین رمانم، اضطراب و افسردگی دوران کودکیام دوباره بازگشتند. در ۲۰۱۶ ترکیبی از فشارهای کاری، شکستهای عشقی و انزوا میل نهانِ خودویرانگرم را بیدار کردند. حالا میدانم که این احتمالاً از علایم اولیهی اختلال دوقطبیام بوده؛ دستگرمی برای آنچه دو سال بعد به بحران روانی تماموکمالی تبدیل شد.
یک روز در فوریهی ۲۰۱۸ اختیارم را بهکلی از دست دادم. هوا برای آن وقت سال زیادی گرم بود. سرِ ظهر از خانه بیرون زدم؛ درحالیکه درِ ورودی پشتسرم کاملاً باز مانده بود. یک پالتوِ مشکی تنم بود که از فرانسه خریده بودم، زیرش هم ست تیشرت و شلوار ورزشی هدیهی شوهرم. همینطور که داشتم از خیابان سوم برانکس بالا میرفتم، فکرم مشغول ثابت کردن سختیهای دستشویی رفتن در شهر برای زنها شد. در یک خشکشویی، یک مرکز اسپا، و یک شعبهی بیمهی اِستیتفارم درخواست کردم از توالتشان استفاده کنم؛ هربار جواب نه شنیدم بلبشو به پا کردم، حتی چندبار گفتم حاملهام تا ببینم چهقدر میتوانم آزمایشم را پیش ببرم.
وقتی از این بازی خسته شدم، رفتم توی کافهای تا یک برش پیتزا بخورم و همان جا با زن سیاهپوستی خوشبرخورد و دختر کوچکش آشنا شدم. این زن تازگیها برای برنامهی فوتبالی که با شوهرش میساخت چند جایزه برده بود. همینطور که از برنامه برایم تعریف میکرد، بیست چهارراه را قدمزنان به سمت محلهای رفتیم که تابهحال پایم را آنجا نگذاشته بودم. توی مسیر به فرانسوی سر مردی اهل توگو داد زدم. میدیدم که زن نگران است، شاید حتی کمی ترسیده، اما مهربان بود.
قبل از اینکه به قسمت جنوبی پارک کروتونا برسیم، با زن و دخترش خداحافظی کردم. حسی در وجودم داشتم، انگار منبع یک جور انرژی بینهایت. میخواستم تفریح کنم. سگ پیتبولی را دیدم که ازش خوشم آمد، دنبال او و صاحبش راه افتادم تا ساختمانی، که بعد فهمیدم پناهگاه بیخانمانهاست. رفتم بالاترین طبقهی ساختمان و زنگ چند واحد را زدم؛ هیچکس در را باز نکرد، اما خانمی از پشت در خانهاش لطف کرد و به اسپانیایی با من حرف زد. سریع از آنجا بیرون زدم و چشمم به چند بچه افتاد. خودم را به یکیشان که حدوداً هشتساله به نظر میآمد معرفی کردم؛ چند دقیقهای با آن پسر ادای مسابقهی بوکس درآوردیم. بین اداها و ضربههای الکی ازش پرسیدم چیزی دربارهی محمدعلی و ملکوم ایکس میداند یا نه، تا اینکه حوصلهی جفتمان سر رفت.
به پسرک گفتم قرار است اوباما امشب به رود هارلم بیاید تا ازدواج من و همسرم را رسمی کند، و ریحانا هم برایمان آهنگ میخواند. به او گفتم بیاید و رفقایش را هم بیاورد. ده دوازده بچه جمع شدند و دنبالم راه افتادند. بعد فهمیدند دروغ گفتهام. اعصابشان خرد شد. یکیشان، بزرگترینشان، فحشی داد و دنبالم دوید. لابهلای ماشینهای پارکشده دویدم و من هم سر پسر فریاد میزدم. فقط به خاطر اینکه خوشبختانه یک نفر به بچهها گفت برگردند داخل، از کتککاری نجات پیدا کردم.
شاهد ماجرا، مرد قدبلند ژولیدهای، مرا برد به آپارتمانش که تقریباً یک چهارراه دورتر بود. گفت باید خودم را جمعوجور کنم. چشم گرداندم و به آپارتمانش نگاهی انداختم، خانهاش بوی شاش گربه میداد؛ انگار گربهها چند قرن آنجا شاشیده بودند. کیسهبوکسی در اتاقنشیمن درهمبرهمش بود. دوستدخترش زن سیاهپوستی بود که پوستش در آن نور کمجان میدرخشید. مرد گفت زیادهروی کردهام، که دارم دوستدخترش را میرنجانم. زن انگار نشئه بود. انگار همان مشکلی را داشت که من داشتم. به مرد گفتم نمیتوانم زیاد بمانم، چون دارم از دست افبیآی فرار میکنم. به محض اینکه این حرف را زدم با عصبانیت پرتم کرد بیرون، در دلِ شب تاریکی که سایهاش روی همهچیز افتاده بود.
به سمت آزادراه کراس برانکس راه افتادم. چند دقیقهای کنار ماشینهای بزرگراه دویدم؛ شستم را بالا گرفته بودم تا کسی سوارم کند. شاید داشتم تلاش میکردم به عروسیام برسم، یادم نیست. اما هیچکس برایم نگه نداشت. خیال میکردم سازمان ملل جلسهای تشکیل داده و باورم شده بود که رابرت موگابه را دیدهام. طولی نکشید که با خودم بازیای را شروع کردم؛ اینکه زاغسیاه کدامیک از مقامات افریقایی را در مسیرشان به شهر چوب بزنم.
ناگهان دیگر نتوانستم گرمای طاقتفرسا را تحمل کنم. لباسهایم را کندم، لایههای مختلف را یکی پس از دیگری درمیآوردم تا جایی که فقط زیرپوشی سفید و شورتکی سبز تنم ماند. با این کار به مادربزرگم تبدیل شدم که معروف بود با لباسخواب در جادههای باربادوس میایستاده تا وقتی که آمبولانس برسد و ببردش. آن شب در برانکس برای هلیکوپتری که بالای سرم دور میزد هودی آبیام را در هوا چرخاندم. خسته بودم اما دلم نمیخواست برگردم خانه؛ میدانستم کمک لازم دارم. پناه بردم به اتاق شیردهی مرکز اجتماعاتی که کمی بالاتر از بزرگراه بود، در آن اتاق دیدن زنی با نوزادش مثل دیدن فانوس دریایی روشنی بود. آنجا مردی پلیس خبر کرد.
وقتی پلیس رسید، هنوز آنقدر هوشوحواسم سر جایش بود که بفهمم باید بترسم. میدانستم وقتی پای بیماران روانی سیاهپوست در میان است، گاهی نمیشود از برخورد پلیس جان سالم به در برد. در ۲۰۱۲، شریس فرانسیس آخرین نفس زندگیاش را وقتی کشید که چهار افسر پلیس در زیرزمین خانهی پدر و مادر جاماییکاییاش در کویینز دستگیرش کردند. ۲۰۱۳، مأموران پلیسْ میریام کری زن سیاهپوستی را که به جنون پس از زایمان مبتلا بود پس از رانندگی به طرف منطقهای ممنوعه در نزدیکی کاخ سفید کشتند. بچهی سیزدهماههاش در صندلی عقب ماشین بود. در مارس ۲۰۲۰، دنیل پرود بر اثر خفگی کشته شد، پلیسها او را به خاطر برهنه پرسه زدن در خیابانهای راچستر متوقف کردند و با زور و فشار درازکش روی زمین خواباندند. و اکتبر همان سال والتر والاس جونیور به ضرب گلوله در فیلادلفیا کشته شد، درحالیکه همسرش داشت سعی میکرد جلوِ پلیس را بگیرد و داد میزد شوهرش «دیوانه» است.
وقتی پلیس رسید، سردم بود، سرمای فوریه دستانش را دورم پیچیده بود. تندتند حرف میزدم؛ بعداً فهمیدم نام بالینیاش «فشار تکلم» است. هر چند الآن مطمئن نیستم چه حرفهایی زدهام، یادم هست دستهایم را بالا بردم تا نشان دهم مسلح نیستم. به افسر خانمی گفتم زمانی میخواستم در دانشکدهی پزشکی تحصیل کنم اما دورهی مقدماتی پزشکی را ول کردم تا رؤیایم برای نویسنده شدن را دنبال کنم. حتی با وجود اینکه ازهمپاشیده بودم، داشتم سعی میکردم خوشرفتارترین و حرفهایترین نسخهام را نشانشان بدهم؛ با این امید که صلاحیتم بتواند مرا در امان نگه دارد. سوار آمبولانس شدم و تمام راه را با تکنسین صحبت کردم؛ قدردانش بودم که طوری رفتار کرد انگار سوار تاکسیام.
ساعت چهار صبح از اورژانس به شوهرم زنگ زدم. وقتی تلفن را برداشت، فهمیدم اصلاً نخوابیده. بعدها فهمیدم وقتی به خانه برنگشتم، او و خواهرم با پلیس تماس گرفته بودند و پارک نزدیک خانهمان را به امید یافتن نشانهای از من زیرورو کرده بودند. میخواستم زار بزنم وقتی شوهرم تعریف کرد که همراه خواهرم چهطور یکییکی سطلهای زباله را گشتهاند؛ هم امید داشتند چیزی متعلق به من را بیایند و هم امیدوار بودند چیزی پیدا نکنند. حتی همین حالا هم فقط به اندازهی سر سوزن درک میکنم که مریضیام چه تأثیری رویشان گذاشته. سعی میکنم هم قدردان باشم، هم احساس گناه نکنم و هم بار سنگینی بر دوششان نباشم، هر چند باور دارم تا ابد هستم.
علایم اولیهی بیماریام ــ رفتارهای ناگهانی، بیمحابا پول خرج کردن، حالت تدافعی داشتن، بیخوابی ــ هشداری بود برای آنهایی که دوستم داشتند. یک روز صبح صمیمیترین دوست آن وقتهایم ایمیلی برایم فرستاد و نظرش این بود که رفتارم ممکن است نتیجهی مشکلی روانی باشد. دکترهایم نیز نهایتاً همین نظر را داشتند؛ اما وقتی دوستم این را برایم نوشت، حرفش را یک جور اتهام برداشت کردم، و فاصله گرفتنش از خودم را تنبیهم. بعد از این ماجرا از من دور و دورتر شد. یک سال بعد، وقتی داشتیم تلاش میکردیم دوباره به هم نزدیک شویم و موفق نمیشدیم، برایش ایمیلی فرستادم و خشمم را ابراز کردم. در جواب گفت که باید از خودش مقابل من محافظت کند. با اینکه حرفهایش احساساتم را جریحهدار کرد اما مادر شدن چشمهایم را بر اینکه چه چیزها و چه کسانی را به زندگیام راه میدهم باز کرد، پس تا حدی درکش میکنم.
این تنها یکی از دوستیهای بیشماری بود که از دست دادم. با اینکه عزادار دوستیهای ازدسترفتهام هستم، این را هم میدانم که طرف بودن با بیماران اعصابوروان چه احساسی دارد. زندگی ازهمپاشیدهی مادر و مادربزرگم به خاطر مریضیشان را دیده بودم و آن احساس درماندگی، عصبانیت و غم در مواجهه با آنها را خوب میشناسم؛ در مواجهه با رفتارشان که اغلب از روی خودتخریبی و خودشیفتگی به نظر میرسد. میدانم لازمهی خودمراقبتی حدومرز مشخص کردن، فاصله گرفتن و دور شدن است.
دیگرانی هم بودند که کنارم ماندند. دوستان و خانواده تور نجاتی بودند که نگهم داشتند و هیچوقت رهایم نکردند. به ملاقاتم میآمدند؛ در خانه و یا اتاقم در هر یک از چهار بیمارستانی که بستری بودم. دوستانم از سانتافه، باربادوس، نیواورلئان و کیگالی زنگ میزدند و برایم مینوشتند. یکی از دوستان دوران دبیرستانم، که سالها بود از هم بیخبر بودیم، بعد از دیدن چندتا پست نگرانکنندهام در شبکههای اجتماعی سراغم را گرفت. قرارهای ناهار میگذاشتیم تا من بتوانم هفتههایم را سروسامان دهم؛ هفتههایی که در غیر این صورت به خوابیدن، تماشای قسمتهای تمامنشدنی سریال نظم و قانون و حمام نکردن سپری میشد. میخواستم حرف بزنم، مطمئن باشم کسی که دوستش دارم تلفنم را جواب میدهد و بیقضاوت حرفهایم را میشنود. میخواستم مطمئن باشم از صمیم قلب دوست داشته میشوم. یک روز دوستی تمام محله را آهسته همراهم قدم زد و من درحالیکه سیگار میکشیدم هر چند دقیقه یکبار میایستادم تا پشتم را به دیوارهای آجری بچسبانم؛ شک نداشتم آتشنشانی و افبیآی دنبالماند. نمیدانم چرا اما به خاطر اطمینانی که دیوار به پشتم میداد احساس میکردم نامرئی و در امانم.
بیماریام همان سال اول ازدواجم خودش را نشان داد، هفت ماه بعد از عروسیمان، اما همسرم جا نزد، حتی با اینکه اعضای خانوادهام و دوستانش گفته بودند جلوِ ضرر بیشتر را بگیرد و قید همهچیز را بزند. وقتی برگشتم خانه، و کار دشوار بازسازی زندگیام آغاز شد، حواسش بود که هر روز حتماً داروهایم را بخورم، وقتی توان انجام هیچ کاری را نداشتم، غذا میپخت و خانه را جمعوجور میکرد؛ وقتی بیکار بودم همهی مخارج زندگی را به دوش کشید. بعداً که حالم مساعد شده بود پرسید آیا هنوز میخواهم همسرش بمانم و ممکن است رابطهمان نتیجهی یکی از همان تصمیمهای ناگهانی زمان مریضیام باشد. گفتم حتی در اینصورت هم پای این تصمیمم میایستم.
در مارس ۲۰۱۸، یک ماه پس از اولین بستری، رواندرمانگرم، خواهرم و یکی از دوستانم متقاعدم کردند به خواست خودم در بخش اعصابوروان بیمارستانی در آپِرایستساید بستری شوم. لرزان و وحشتزده از همهچیز، با ساکی پر از وسایل وارد آنجا شدم. در اتاق خالی و سردِ پذیرش بیماران جدید نشسته بودم؛ دختر دبیرستانی سیاهپوستی را به خاطر دعوا آورده بودند آنجا. از دختر ترسیدم؛ در چشمهای رامنشدنی و موهای ژولیدهاش دخترهایی را میدیدم که مرا، آن دختربچهی چاق ساکن بروکلین را، با قلدری اذیت میکردند. ترسیدم مرا زیر مشتولگد بگیرد.
آن شب همراه مریضهای دیگر روی صندلیهای پلاستیکی نشستم و قرصهایم را با نوشابهی زنجبیلی و بیسکویتهای گراهام قورت دادم، نوشابه و بیسکویت را در عوض ساندویچ کرهی بادامزمینی و ژله با مریض دیگری تاخت زده بودم. یکی از پرستاران کنارم نشست. ازم پرسید آیا مسافر همیشگی این بیمارستانم و آیا قبلاً اینجا بستری بودهام؟ تا آن لحظه نمیدانستم در چشم آدمهایی غیر از خانوادهام هم دیوانه به نظر میآیم. آخرش دستگیرم شد اوضاعم چهقدر خراب است. فکر کنم اخم کردم و سرم را تکان دادم که یعنی نه، اما بعید هم نیست چیزی نگفته باشم. بالاخره جملهی پایانی یکی از داستانهای ادویج دانتیکا را درک کردم: «شرم از صد کیسهی نمک سنگینتر است.» در آن زمستان طولانی تا بهار شرم، سنگین و بیحرکت، روی سینهام نشسته بود.
کمی بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، مادرم به دیدنم آمد. سال قبلش دوباره به نیویورک برگشته بود؛ زندگی ناکامل اما باثباتش در بوستون را رها کرده بود تا دوباره در سیستم پیچیدهی پناهگاههای نیویورک از نو شروع کند. ماهها از آخرینباری که دیده بودمش میگذشت، یک سال از آن ناهاری میگذشت که بهسختی پولش را جور کرده بودم و او سر میز گفت از «رمان تازهبهدورانرسیده»ام خوشش نیامده. محلهام را دور زدیم و بالاوپایین رفتیم. یک سیگار را دوتایی کشیدیم. مادرم اولین کسی بود که به دقیقترین شکل ممکن توصیف کرد چهطور قهوه و سیگار از ناخوشایندی احساساتی که درونم وول میخورند کم میکند. آن روز که با هم صحبت کردیم هیچکداممان اسمی از «دوقطبی» یا هر تشخیصی که برای مادرم داده بودند نبردیم. هیچوقت مستقیم از بیماری مادرم جلوش حرف نزده بودم؛ او هم مثل مادربزرگم و خواهرم سرسختانه مغرور و درونگراست. شأنمان بالاتر از این است که اجازه بدهیم واژگان روانپزشکی، که کارکرد ذهنمان را توضیح میدهد، همهی زندگیمان شود. فکر کنم پرسید چه مدت آنجا بودهام. هر دویمان میدانستیم ماندن در بیمارستان اعصاب چهقدر شبیه زندانی بودن است، اما این را به زبان نمیآوردیم.
از آن زمان به بعد در سفری آرام اما پیوسته به سوی بازگشت به خودم بودهام؛ یا دقیقتر بگویم، به سوی آدم جدیدی که شبیه من در گذشته است. تابستان ۲۰۱۹، وقتی حامله شدم، مصرف داروهای اعصاب را قطع کردم و تا وقتی هم که به بچهام شیر میدادم ازشان پرهیز کردم. وقتی سی و نه هفته حامله بودم، در دانشگاهی به صورت رسمی اما آزمایشی مشغول تدریس شدم. پس از آن دو سالی که حتی یک کلمه هم ازم منتشر نشده بود، پارسال دوباره توانستم اسمم را پای مقالهای منتشرشده ببینم. در بهت و حیرتم که ماههای پس از زایمان نتوانسته مرا در چاه افسردگی فلجکنندهی دیگری بیندازد یا دوباره به نبرد دیگری با شیدایی نکشانده. صحبت کردن با یکی از آشنایانی که او هم مثل من به اختلال دوقطبی مبتلاست و بچه هم دارد مرا به فکر فرومیبرد که شاید همین وظیفهی همزمان مهم و سادهی زنده نگه داشتن کسی باعث شده اوضاعم پایدار بماند.
بخشهایی از آن سال مریضیام مبهماند، اما هنوز پژواکهایی از آن در سرم میپیچند. لکنت گرفتهام و وقتهای خستگی و اضطراب دوباره پیدایش میشود؛ بعضی شبها برای گفتن جملهای ساده تقلا میکنم. بقایای تردیدی که به خود آدم ضرر میزند بر جای خود باقی است ــ ناتوانی در اعتماد کامل به غرایز و تصمیمهایم، پرسشی مدام دربارهی اینکه آنچه میخواهم به صلاحم است یا نه، بازجویی بیوقفه و فرساینده از خودم؛ برای تشخیص مرز بین بهترین نسخهی خودم و بیماریام. بعد از آن دورهی سخت بهبودی باید حدومرزهای روابطم را از نو مشخص میکردم؛ هنوز دارم روی این مسئله کار میکنم که تشخیص دهم چه چیزهایی دلواپسی بجا و چه چیزهایی دخالت بیجا در زندگیام هستند.
الآن که حالم بهتر شده از خودم میپرسم چه چیزی عوض شده و آیا بیماریام دوباره سراغم میآید و اگر آمد چگونه خواهد بود. با اینکه امیدوارم دفعهی بعدی وجود نداشته باشد، اما آنقدر هم خام نیستم که فکر کنم چون آدم خاصی هستم بیماریام دیگر برنمیگردد. مطالعهای در مجلهی روانپزشکی امریکایی نشان میدهد احتمال عود کردن دوبارهی اختلال دوقطبی ظرف پنج سال در افراد مبتلا بالای هفتاد درصد است. این بیماری ششمین علت ازکارافتادگی جوانان در سراسر دنیاست. قبل از بیماریام به توانمندی جسمی و ذهنی شناخته میشدم؛ زندگیام گواهی بود بر امتیازات، شانس و اشتهای سیریناپذیرم به موفقیت.
حالا شخصی با ناتوانی شناخته میشوم. این عنوان از صرفاً یک گزینه جدید برای تیک زدن فراتر است. تبدیل شدن به آدمی ناتوان همزمان گیجکننده و توانبخش بوده، منبعی برای ارتباطات جدید با کسانی که از نظر جسمی و ذهنی متفاوتاند. ناتوانی لکهی ننگ دیگری را هم ساخته. عواقب مادی بیماریام همچنان جدیاند. تا یک سال بعد از بستری شدنم نتوانستم خودم را بیمهی عمر کنم و الآن هم برای بیمه ماندن باید در برابر کشمکشهای مشقتبار تاب بیاورم. دو سال طول کشید تا بدهی سیهزاردلاری کارت اعتباریام را، که در فاز شیدایی مریضیام بالا آورده بودم، تسویه کنم. عمیقاً به داشتههای خودم آگاهم و البته به ناامنی مالیای که اغلب بخش جداییناپذیر زندگی افراد ناتوان است.
وقتی بیماریام دوباره سراغم بیاید، که میدانم خواهد آمد، دعا میکنم آدمهای اطرافم حضور داشته باشند و صبر پیشه کنند. دعا میکنم دوستان و خانوادهام را از خودم بیزار نکنم، دعا میکنم دوباره بخواهند با من قدم بزنند، کنارم بنشینند، به من گوش بدهند. میدانم آنچه زمان بیماریام بیشتر از هر چیز دیگری احتیاج داشتم شاهدانی دلسوز و گوشبهزنگ بوده؛ کسانی که بشنوند و کمک کنند از آسیب و گزند دور بمانم.
اخیراً دوستی پرسید چهطور حالم اینقدر خوب شده. جواب بهظاهر ساده است: استراحت، مراقبت از بچه، رواندرمانی، کار معنادار و روابط سالمتر. این هم بیتأثیر نیست که رواندرمانگرم زنی سیاهپوست است و نیازی نیست بعضی جنبههای خودم را برایش توضیح دهم. زبان فرهنگی مشترکمان موجب ایجاد اعتماد، صمیمیت و همفهمی شده است. گزارشی از انجمن روانشناسی امریکا در سال ۲۰۱۸ نشان میدهد که تنها چهار درصد رواندرمانگرهای ایالات متحدْ امریکاییهای افریقاییتبارند؛ کمبود دسترسی سیاهپوستان به خدمات باکیفیت و مقرونبهصرفهی سلامت روانْ تماموکمال مستند شده. خودم را در نظر بگیریم، فقط ماهی یکبار به رواندرمانگرم مراجعه میکنم، چون با بیمهی سلامت قرارداد ندارد.
از همه مهمتر اینکه دوباره مینویسم. مسئلهای که در دورهی بیماری نگرانم میکرد، از دست دادن تمرکز، توجه و خلاقیتم بود. در دورهی شیدایی ایدههای خیلی زیادی داشتم، اما آنقدر بیقرار بودم که نمیتوانستم بنویسم؛ گاهی نمیتوانستم بیشتر از چند دقیقه یک جا بنشینم. وقتی از دُزهای بالای داروهایم نشئه بودم، بالاخره میتوانستم بخوابم و احساساتم مهار میشدند. اما بهعلاوهی همهی اینها، پیشپاافتادهترین کارها هم زحمتی گزاف میطلبید. چند ایده داشتم اما بیهیچ انگیزهای برای نوشتنشان. احساس میکردم انگار دارم در شن روان میخزم؛ یا اگر دقیقتر بگویم، دارم از پشت پارچهی آستری به جهان نگاه میکنم. حالا اما دارم دوباره با خود نویسندهام آشنا میشوم، که یعنی دوباره با خودم آشنا میشوم.
از وقتی پسرم در فوریهی ۲۰۲۰ به دنیا آمد، پس از سالها، اولینبار است که با آسایش و درعینحال اضطرار مینویسم. حتی از گفتن این جمله میترسم، مبادا که چشم بخورد، اما از اینکه دیگر ننویسم بیشتر میترسم. هیچوقت تا این اندازه به تقدس و ناپایداری زندگیام آگاه نبودهام. شش روزِ هفته کار میکنم. نقد، جستار و چند صفحهای از یک رمان را نوشتهام. میدانم با کار بیوقفه و مراقبت از نوزادی که شبها نمیخوابد چه خطراتی را به جان میخرم. میدانم درست زیر این بلندای خلاقیت پلکانی مارپیچ هست که به شیدایی ختم میشود. بااینحال، طوری مینویسم انگار آخرینباری است که میتوانم بنویسم. میخواهم همهچیز را روی کاغذ بیاورم. اگر روزی تسلیم ذهنم شدم، بگذار دستکم این یک چیز را حالا گفته باشم.
منبع: این روایت با عنوان Her Kind، دسامبر ۲۰۲۱ در مجلهی هارپرز منتشر شده است.