آمدی جانم به قربانت


شماره‌ی اول  |  روایت مستند


 

چند روایت از عاشقی از نو


احسان منصف

 

عشق را نسبت داده‌اند به جوانی. شبیه به جوانه‌ای که در بهار زندگی می‌شکفد؛ سرخوش، بی‌قرار، پرشور و ناگهانی. میزان اشتیاق را با عدد سال‌هایی که روی زمین بوده‌ای محاسبه می‌کنند. کشش عاشقانه را شش‌دانگ زده‌اند به نام سال‌های جوانی. چون عشق انگار از جنس جنون است و جنون در حوزه‌ی استحفاظی خامی و جوانی کار می‌کند. اما آیا با گذشت زمان دل آدمیزاد از تب‌وتاب می‌افتد، فرتوت و محافظه‌کار می‌شود، یا همیشه می‌تواند به تپشی پرشور و بی‌محابا گرفتار شود؟ روایت‌های پیش رو اما ماجراهای عاشقانه‌ای است از کسانی که عشق را در روزهای میان‌سالی تجربه کرده‌اند. که زمستان را تاب آورده‌اند، سردوگرم زندگی را چشیده‌اند، از بالاوپایین روزگار گذشته‌اند و عمیق‌تر و متفاوت‌تر از بهارِ جوانی برگشته‌‌اند. روایت عاشقانی که عشق زمانی پیش پای‌شان سبز شده که انتظارش را نداشتند. عشق برای‌شان شروع دوباره بوده، زندگی از سر. این‌بار بالغانه‌تر و از سر صبر. شبیه به میوه‌ای رسیده که دستی صبورانه آن را از شاخه بچیند و به‌نرمی تعارف کند و شیرینی‌اش تا مدت‌ها زیر زبان بماند.

 


فروغ، هفتادساله، استرالیا
صبح که چشم باز کردم، مرجان تلفن خانه را داد دستم و گفت: «فرهاده.» الوِ اول را که گفتم سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «خوابیدی؟! به ‌اندازه‌ی پنجاه سال جای نرفته داریم. من نمی‌تونم زیاد پشت فرمون بشینم، تو هم که صاف‌کاری‌ ـ نقاشی لازمی؛ ولی یه ماشین دربست کرایه می‌کنم می‌آم دنبالت بریم دربند کباب بخوریم.» خندیدم و گفتم: «مگه هنوز دندون کباب ‌خوردن داری، پیرمرد؟» نفس عمیقی کشید و جواب داد: «نه، ولی دماغ بو کردن که دارم.»
سال 2000، دقیقاً فردای روزی که وارد قرن جدید شدیم، توی چهل‌سالگی، همه‌ی زندگی‌ام را جمع کردم و دست دوتا بچه‌ی چهار و ده‌ساله‌ام را گرفتم و رفتم استرالیا. کار زندگی مشترک من و علی، شوهرم، تمام شده بود. می‌دانستیم باید از هم جدا شویم، ولی قرار گذاشتیم، یک‌بار هم که شده، علی کاری برای خانواده‌ا‌ش انجام دهد. سه سال پیشش رفته بود استرالیا و قرار بود کارش که درست شد ما را هم با خودش ببرد و بعد طلاق. سال 2000 رفتیم و بعد از جاگیر شدن من و بچه‌ها از هم جدا شدیم. وقتش بود که بروم سراغ آرزوهای خودم. اول انقلاب دانشجوی پزشکی بودم، که دانشگاه‌ها تعطیل شد. حالا توی چهل‌سالگی می‌توانستم بروم دنبال حسرت چندساله‌‌ام. البته دکتر نشدم، شدم بهیار بیمارستانی دولتی. 
بیست سال فقط به کار و کار گذشت تا دختر و پسرم را از آب‌وگل درآورم. دخترم می‌خواست برود ملبورن تا توی شهر بزرگ‌تری کار کند و پسرم می‌خواست برود اروپا تا دنیادیده شود. تنها بودم. در آستانه‌ی شصت‌سالگی، زنی بودم خسته و فرسوده و تنها؛ آن‌قدر تنها که توی خانه با خودم بلندبلند حرف می‌زدم. 
دوست داشتم یک‌ سر بروم ایران، اما پول نداشتم. دخترم به علی، که اوضاع مالی‌اش خوب بود، ماجرا را گفت. او هم برای تشکر این‌همه سال یا شاید هم عذاب‌وجدان یک بلیت رفت‌وبرگشت برایم گرفت. از مهرآباد، وسط تهران، رفته بودم استرالیا، حالا توی فرودگاه جدید وسط بیابان فرود آمده بودم. مرجان آمده بود دنبالم. صمیمی‌ترین دوستم بود و از فامیل نزدیک‌تر.
در دانشکده‌ی پزشکی با هم آشنا شدیم. من ازدواج کرده بودم و او بعد از باز شدن دانشگاه درسش را ادامه داده بود و دکتر شده بود. همه‌ی این سال‌ها نامه و تلفن و ایمیل و فیس‌بوک و این اواخر واتساپ راه ارتباطی‌مان بود. یک هفته که استراحت کردم، برایم مهمانی گرفت. هر کسی را که حتی یک‌بار سلام‌واحوال‌پرسی کرده بودیم دعوت کرد. می‌خواست دوباره زنده‌ام کند. همه عوض شده بودند؛ پیرتر و درگیرتر و کم‌حوصله‌تر. گوشه‌ای از سالن چهره‌ای برایم از همه آشناتر بود؛ فرهاد، پسرخاله‌ی مرجان. آن روزهای شلوغ قبل از انقلاب من و علی و مرجان و فرهاد و چند نفر دیگر پای ثابت همه‌ی میتینگ‌های سیاسی بودیم؛ بحث‌وجدل‌های سیاسی که حالا برایم بی‌معنا شده بود. 
یادم افتاد که آن روزها چه‌قدر دلم برای فرهاد می‌رفت و حتی قرار گذاشته بودیم به ازدواج و خوشبختی. ولی یک روز وسط جلسه بلند شد و گفت: «شماها سرتون توی کتاب و شب‌نامه‌ست، اما اون بیرون داره واقعیت اتفاق می‌افته!» در را بسته و رفته بود و دیگر برنگشته بود. خیال کردم آدم بی‌آرمانی است و همه‌ی قول‌وقرارهای‌مان را زیر پا گذاشتم و با علی ازدواج کردم که هنوز سر آرمانش مانده بود. 
شنیده بودم مهندس شده. شرکت ساختمانی دارد ولی هیچ‌وقت ازدواج نکرده. فرهاد عصابه‌دست آن گوشه نشسته بود و زیرلب با ویگن زمزمه می‌کرد. لیوان نیمه‌خالی‌ام را در دست گرفتم و رفتم کنارش نشستم. بی‌حرف سرش را تکیه داد به عصا؛ برگشت سمت من. انگار فرهاد سی‌ساله نگاهم می‌کرد؛ با همان عشق و شور و هیجان. آن شب حرفی نزدیم؛ فقط شانه‌به‌شانه نشستیم و خیره شدیم به هم. 
فرداصبحش زنگ زد و از خواب بیدارم کرد. با این‌که سردرد داشتم، بلند شدم و با ذوق شروع کردم به آرایش ‌کردن. مرجان دست گرفته بود که دوباره جوان شده‌ام، اما نه، بچه شده بودم؛ بچه‌ای که قرار است بعد از مدت‌ها او را ببرند پارک. چمدانم را گشتم، اما چیزی پیدا نکردم که قشنگ باشد برای بیرون ‌رفتن با فرهاد. دو ساعت تمام کمد مرجان را هم زیرورو کردم، ولی فایده نداشت. ماشین رسیده بود و راننده شروع کرد به زنگ ‌زدن. عصبانی یک چیزی سرهم کردم و پوشیدم. بیرون که رفتم دیدم فرهاد با عصا جلو ماشین ایستاده. تکیه داده بود به ماشین، اما سعی می‌کرد صاف بایستد. شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای پوشیده بود با کت اسپرت مشکی و پیراهن آبی روشن که دکمه‌ی بالایی‌اش مثل همیشه باز بود. یک جفت کفش آکسفورد مشکی واکس‌زده ظاهرش را کامل می‌کرد. مثل آن قدیم‌ها دلم برایش رفت. مثل صحنه‌ای از فیلم‌ها شده بود که موسیقی متن عاشقانه کم داشت. حالم سرجا آمده بود. آن دربند رفتن شد شروع دوباره‌ی ما. 
قرار بود یک‌ماهه برگردم ولی ماندم، دو سال تمام. فرهاد خانه‌و‌زندگی داشت، اما بردمش خانه‌ی گوهرشاد خودم که خاک گرفته بود. هوای تهران برایش خوب نبود. بازسازی که تمام شد، وسایلش را بستم و رفتیم آن‌جا. همه‌ی هفته خودمان بودیم دوتایی. خاطره می‌گفتیم. از همه‌ی لحظه‌های نبودن‌مان حرف می‌زدیم. یک بازی داشتیم که گاهی به بغض و گریه و بغل ختم می‌شد. مثلاً فرض می‌کردیم در فلان تاریخ و فلان روز اگر با هم بودیم چه می‌شد. ماجراها را عوض می‌کردیم و رؤیا می‌بافتیم. مثلاً جشن تولد چهل‌سالگی من، که توی استرالیا با دوتا بچه‌ی کوچک به ترس گذشت، چه‌قدر می‌توانست شاد باشد. صورتم رنگ گرفته بود. دوباره مزه‌ي عشق زیر زبانم رفته بود. بیست‌ساله شده بودم. گذاشتم موهای سفیدم بلند شود. مثل قدیم‌ها موهایم را پشت سرم می‌بستم. موهای فرهاد را هم خودم مرتب می‌کردم. 
حال جسمی‌اش روزبه‌روز بدتر می‌شد و توانش کم‌تر، ولی سعی می‌کردیم بیماری و حال بد را نادیده بگیریم. آخر هفته‌ها دوست‌وآشنا را دور هم جمع می‌کردیم و مهمانی می‌گرفتیم و حس می‌کردیم هنوز بیست‌ساله‌ایم. یک سال بعد، بچه‌ها را راضی کردم بیایند ایران، سخت بود ولی راضی‌شان کردم. فرهاد اصلاً روبه‌راه نبود. کمر و پایش درد می‌کرد. با بچه‌ها سه هفته توی جاده بودیم. یک ون با راننده اجاره کردیم و از تهران رفتیم جاده‌چالوس، بعد رشت و بعد هم سرعین و اردبیل و تبریز. فرهاد هم مثل من اصالتاً تبریزی بود. توی تبریز نفسش به شماره افتاد. فوری برگشتیم تهران و فرهاد رفت توی کُما. بچه‌ها را راهی کردم. خودم ماندم بالای سرش و دستش توی دستم بود که از جان افتاد. بعد از دو سال، حالا باید فرهاد را می‌سپردم به خاک. 
بعد از او انگار دوباره آواره شده بودم. توی ایران نمی‌توانستم بمانم. استرالیا لااقل نبودنش را کم‌تر به رخم می‌کشید. یک چمدان کوچک جمع کردم. عینک فرهاد، کراواتش، ساعت‌مچی‌اش و چند کتابی را که با هم می‌خواندیم داخلش جا دادم و برگشتم استرالیا. ولی فرهاد همیشه با من مانده است، انگار در وجودم ریشه دوانده است؛ یک جایی بین تنم؛ یک جایی درون سینه‌ا‌م.

 


محمد، چهل‌ساله، تهران
راهرو شلوغ بیمارستان، صف طولانی داروخانه و پشت در اتاق عمل جای خوبی برای یادآوری خاطرات نیست. جای خوبی برای دیدارهای غیرمنتظره نیست، حتی جای خوبی برای لبخند زدن. آن‌جا فقط باید دعا کنی که بیمارت سالم بیرون بیاید. مامان خانه‌ي برادرم بود. رفته بود به بهداد، پسر چهارساله‌ی برادرم، سر بزند. پسرک هوس لواشک می‌کند و مامان هم تصمیم می‌گیرد برود سه کوچه پایین‌تر و از خانه‌مان لواشک بیاورد. سه ساعت بعد، پشت در اتاق عمل منتظرش بودیم و من نسخه گرفتم که بروم داروخانه. برای‌مان تعریف کردند که وقتی از خانه می‌زند بیرون، توی کوچه تصادف می‌کند. همسایه‌ها اول به برادرم و بعد به من خبر دادند. 
با هزار مکافات خودم را رساندم پشت باجه و خم شدم. خانمی که قرار بود نسخه را تحویل بگیرد پشتش به من بود و داشت با کسی صحبت می‌کرد. یکی ‌دو‌باری زدم به شیشه اما همچنان داشت حرف می‌زد و حواسش به من نبود. دهانم خشک شده و عرق روی پیشانی‌ام نشسته بود. هربار که درِ پشتی اورژانس باز می‌شد باد سرد می‌زد به تنم و یخ می‌کردم. صدایم را بالا بردم و گفتم: «خانم! حواس‌تون هست؟!» زن برگشت، چشم‌درچشم شدیم و من خیره شدم به چشم های درشت و مشکی‌اش. نمی‌دانم اسم این موقعیت را باید چه می‌گذاشتم؛ قوزِ بالا قوز؟ مصیبت روی مصیبت؟ معجزه توی مصیبت؟ یا چی؟ الهام بی‌حرف آب‌دهانش را قورت داد، نسخه را از دستم گرفت، یک سبد برداشت و رفت پشت قفسه‌ها. 
حالا چهل‌ساله‌ام اما اولین‌بار الهام را در بیست‌سالگی دیدم. شاگرد مکانیکی بودم و خانه‌ی الهام درست بالای مغازه بود. مغازه برای عمویم بود و پدر الهام مستأجر خانه‌ی عمو. دختری چشم‌درشت، با موهای فر مشکی. قدکوتاه، تا شانه‌ی من، با خنده‌هایی شاد و بی‌پروا که وقتی توی مغازه مشغول تعویض روغن ماشین بودم، صدایش را می‌شنیدم و کیف می‌کردم. چند وقتی با هم دوست بودیم؛ زمانی که به این راحتی نمی‌شد دختر و پسر با هم قدم بزنند و حرف بزنند و خاطره بسازند. سخت بود. من نامه می‌نوشتم و می‌گذاشتم پشت میله‌ي گاز و او نامه می‌نوشت و پرت می‌کرد پایین توی پیاده‌رو. الهام درس می‌خواند که کنکور بدهد. می‌رساندمش تا کلاس کنکور. سوار یک اتوبوس می‌شدیم، او قسمت زنانه بود و من مردانه. کل مسیر همدیگر را از دور نگاه می‌کردیم و زیرزیرکی می‌خندیدیم. او می‌رسید آموزشگاه و پیاده می‌شد و من برمی‌گشتم مغازه تا موقع برگشتنش.
داروها را تحویل دکتر داروساز داد و قبضش را بی‌صدا گرفت سمتم. دهانم خشک خشک شده بود. حتی صدایم درنمی‌آمد. قبض را گرفتم، فیش را پرداخت کردم و داروها را با عجله رساندم پشت اتاق عمل که خواهر بزرگم تحویل بدهد. دلم آشوب بود برای مامان و ماندن پشت اتاق عمل و دلم آشوب بود برای رفتن و دیدن دوباره‌ی الهام.
هفته‌ی بعد از کنکورش صدای جشن بله‌بُرونش را از پنجره‌ی بالای تعویض‌روغنی شنیدم. هفته‌ی بعدترش با چشم‌های خودم دیدم با لباس نامزدی سوار ماشین شد و با دست‌های روغنی اشک چشمم را پاک کردم. هفته‌ی بعدش رفتم و خودم را معرفی کردم برای سربازی.
پشت در اتاق عمل قیامت بود. مامان فوت کرد. من از بیست سال پیش تا حالا سایه‌ی الهام را از برم. مدت‌ها دنبال سایه‌اش راه رفته بودم و منتظر بودم ببینمش. سایه‌اش را دیدم انتهای راهرو. آمد تا وسط سالن. سرم را بالا گرفتم. نای بلند شدن نداشتم. چشم‌درچشم شدیم، مثل وقتی که توی اتوبوس خیره می‌شدیم به هم. بغض کردم. فکر می‌کنم الهام هم بغض کرد. به ‌قول عمو همه یک روز برمی‌گردند، اما همه به‌موقع نمی‌آیند. الهام برگشته بود ولی به‌موقع نبود. شاید هم من برای الهام برگشته بودم، ولی به‌موقع نبودم. الهام برگشت و رفت سمت پله‌ها. هر کسی که پشت در بود شروع کرد به گریه‌ کردن. من فرصت عزاداری نداشتم. بلند شدم تا به کارها برسم. تا هفتم مامان یک‌نفس گذشت. فرصت فکر کردن نداشتم، حتی فرصت گریه‌ کردن. 
فردای هفتم مامان باید می‌رفتم سراغ مدارک بیمارستان. رفتم قسمت اداری و مدارک را گرفتم. موقع برگشت چشمم خورد به داروخانه. پایم بی‌اختیار رفت به آن سمت، جلو باجه که این‌بار خلوت بود. الهام سرش توی گوشی بود. بی‌اختیار به دست‌هایش نگاه کردم. دنبال حلقه می‌گشتم ولی نبود. داشتم برمی‌گشتم که الهام سر بلند کرد و دوباره خیره شدیم به هم. این‌بار ایستادم. یک‌طوری بود که انگار داشتم می‌گفتم بیا بیرون صحبت کنیم. الهام چیزی به همکارش گفت و از در پشتی آمد بیرون. شانه‌ به‌ شانه‌ی هم قدم زدیم تا محوطه‌ی بیمارستان. یک کلمه هم صحبت نکردیم. هوا سوز نداشت، ولی دندان‌های الهام می‌خورد به هم و پای من می‌لرزید. 
الهام ایستاد. من ایستادم. برگشتیم رو به هم و الهام تسلیت گفت. حالم را پرسید. دست تکان داد جلو چشمم که خیره بودم به او. گلویم خشک بود. یک‌دفعه شروع کردم به گریه‌ کردن. بغضِ نبودن مامان را این‌جا شکستم. بلندبلند وسط بیمارستان شروع کردم به زار زدن. نشستم روی زمین. الهام نشست و دست گذاشت روی شانه‌ام. نگاهش کردم. دستمالی از جیبش بیرون کشید و گرفت سمت من. شاید اگر الهام نبود، یادم می‌رفت برای مامان گریه کنم. عزاداری‌ام که وسط بیمارستان تمام شد، زندگی ‌کردن دوباره شروع شد. 
الهام ازدواج نکرده بود. توی همان دوره‌ی نامزدی ازدواجش به هم خورده بود. من هم که پیرپسر مادری بودم که حالا نبود. روزهای اول بلد نبودیم چه‌طور همدیگر را ببینیم. شرم داشتیم. من دستم خیس عرق می‌شد و الهام لپش قرمز. حالا چهل‌ و خرده‌ای سال داشتیم، ولی هنوز فکر می‌کردیم همان دختر و پسر هجده نوزده‌ساله‌ایم که یواشکی سوار اتوبوس می‌شویم و از دور هم را می‌پاییم. روزهای اول، که قرار می‌گذاشتیم، من دیر می‌رسیدم. شاکی نمی‌شد، ولی اخم می‌کرد. یک روز دید دستم پوست‌پوست شده، کرمش را از کیفش درآورد و زد به دستم. گفتم: «برای همین دیر می‌آم. وقتی می‌خوام مغازه رو ببندم، با هزار جور بنزین و مایع تمیزکننده دستم رو می‌شورم که سیاه نباشه جلو تو.» خندید. کرم را خودش روی دستم پخش کرد. 
یک ‌سالی گذشت. حالا ما هم یاد گرفته بودیم مثل جوان‌های بیست‌ساله توی کافه‌ها قرار بگذاریم. از چای‌نبات رسیده بودم به اسپرسو. الهام از اولش هم لته می‌خورد. سینما می‌رفتیم. مرکز خریدهای جدید تهران را گز می‌کردیم. ولی شرم و حیا هم بود و فاصله می‌گرفتیم. با این‌که دلچسب به نظر می‌رسید، اما همه‌ی تنم را خشک می‌کرد. دلم بغل‌ گرفتن می‌خواست. دلم بودن تمام‌وقت با الهام را می‌خواست. دیگر طاقت نداشتم. بس بود این‌همه سال تحمل ‌کردن و دوری. سال مامان وقتی همه رفتند، بردمش سر خاک. جای خوبی برای قرار عاشقانه نبود ولی مامان آخرین مأموریتش را برایم انجام داده بود؛ مادری کرده بود. روز رفتنش برایم خواستگاری کرده بود. سرِ خاک چارپایه برده بودم. عصر بود و هوا کمی سوز داشت. دوباره دستم عرق کرده بود. کاپشنم را درآوردم و انداختم روی دوشش. تعجب کرده بود. دوباره دهانم خشک شده بود. رفتم جلو تا حرف بزنم، ولی از اول هم کُمیت حرف ‌زدنم می‌لنگید. موقع گفتن دو چیز لال می‌شوم؛ تبریک و تسلیت. سرم را انداختم پایین. دست کردم توی جیبم و یک حلقه بیرون آوردم. گذاشتم کف دستش و برگشتم سمت ماشین. قدم اول به دوم نرسیده بود حس کردم سایه‌ی الهام پشت سرم می‌دود. مهلت نداد برگردم. کاپشنم را روی دوشم انداخت. دستش را حلقه کرد دور بازویم و با من تا ماشین قدم زد. 

 


ارمغان، چهل ‌‌و دوساله، اصفهان

چهل‌سالگی برای شروع دوباره زیادی دیر نیست؟! این سؤال را از سی ‌و پنج‌سالگی مدام می‌پرسیدم و وقتی رسیدم به چهل‌سالگی، جوابی برایش نداشتم. نوزده‌ساله بودم که با احمد، پسر دوست بابا، ازدواج کردم. در شهرستان کوچک ما بابای من زیادی پول‌دار بود و بابای احمد زیادی قدرتمند. ازدواج درستی به نظر می‌رسید، یعنی تنها احتمال موجود همین بود. 
احمد چهار سال از من بزرگ‌تر بود. فرصت زیادی برای زندگی‌کردن نداشتم. تا از آب‌وگل درآمدم و خواستم بفهمم دنیا دست کیست، نشاندنم پای سفره‌ی عقد. فقط یک سال برای زندگی ‌کردن فرصت داشتم؛ از زمان گرفتن دیپلم تا کنکور. آن موقع بود که من یک احمد دیگر را توی تنها کلاس کنکور شهرستان‌مان دیدم. فکر می‌کردیم همدیگر را دوست داریم. این احمد برخلاف آن یکی احمد وضع مالی خوبی نداشت، ولی به نظر من خوشتیپ‌تر بود و واقعاً دوستم داشت. هنوز دست‌مان به هم نرسیده بود که من با این یکی احمد، که به قول پدرش نخبه‌ی شریف بود، نشستم پای سفره‌ی عقد. از خواستگاری تا عقدوعروسی و بعد مهاجرت از ماکو به آلمان برای تحصیل و خداحافظی در فرودگاه فقط سی ‌و هشت روز گذشت. چشم که باز کردم، دیدم توی آلمان با احمدی که پدرش خیلی قدرتمند بود در یک استودیوِ چهل‌متری زندگی می‌کنم. 
از نوزده‌سالگی تا سی ‌و چهار‌سالگی چند سال است؟ یک عمر؟ من توی آلمان، هلند، مالزی، ماکو زندگی کردم تا احمد، شوهرم، درس بخواند و در همه‌ی این سال‌ها، حتی یک شب، زن ‌بودن را تجربه نکردم چون احمد همه‌ی این سال‌ها فقط بلد بود درس بخواند و از شدت استرس هیچ‌وقت نمی‌توانست مرد باشد. توی سی ‌و چهار‌سالگی خسته بودم، اما دیگر بعد از دور دنیا را چرخیدن و همسر کسی بودن که صاحب دو مدرک دکترا بود، می‌توانستم حرفم را بزنم. نه از پول‌های بابا می‌ترسیدم و نه از قدرت بابای احمد.
ایستادم و بلند گفتم طلاق. جدایی توی شهرستان کوچک ما هنوز هم چیز عجیبی است، اما من تصمیمم را گرفته بودم. طلاق‌مان به ‌سرعت عروسی‌مان نبود. یک سال طول کشید و بالاخره ما از هم جدا شدیم. حالم خوب نبود. آمدم تهران خانه‌ی عمویم. یک ماه آن‌جا بودم که توی صفحه‌ی اینستاگرامم پیامی دریافت کردم از طرف احمد؛ همان احمدی که در آن یک سالِ زندگی ‌کردنم سعی می‌کردیم بفهمیم زندگی یعنی چه. حالم را پرسیده بود. می‌دانستم توی شهرستان‌مان خبر طلاقم دهان‌به‌دهان می‌چرخد و به گوش خواهر احمد، که دوست قدیمی من بود، می‌رسد و او هم به احمد می‌گوید.
سی ‌و پنج‌سالگی شبیه سر ظهر است، نه حوصله‌ي شروع‌ کردن کار جدیدی را داری و نه حوصله‌ی طولانی ‌کردن روز را. بی‌محابا پرسیدم خبر را از کی شنیده که سروکله‌اش پیدا شده. حدسم درست بود؛ از خواهرش شنیده بود. گفت انگلستان مشغول کار و زندگی است. معمار شده بود. گفت می‌خواهد برگردد ایران، من را ببیند تا شاید حسی را که جا گذاشته‌ بودیم توی دل هم این‌بار برداریم. گفتم خبری نیست، به کار و زندگی‌اش برسد. گفت پی‌گیر من بوده، هر سال تولدم کادویی خریده و نگه داشته. عکسش را فرستاد؛ شانزده کادوِ رنگ‌ووارنگ. اسم همه‌ی شهرهایی را که زندگی کرده بودم گفت. شوکه بودم از این‌که همه‌ی این سال‌ها کسی چشمش هنوز دنبالم بود. هم ترسیدم و هم خوشم آمد. دو هفته بعد احمد ایران بود. من هنوز خانه‌ی عمو بودم. قرار گذاشتیم توی کافه‌ای حوالی شهرک غرب. نیازی نبود بگویم چه پوشیده‌ام یا او چه پوشیده که هم را بشناسیم. همدیگر را بلد بودیم یا خیال می‌کردیم بلدیم. نیم‌ساعت اول شبیه یک پرفورمنس معروف زل زدیم به هم و فقط بغض کردیم. نیم‌ساعت دوم قهوه‌مان را در سکوت خوردیم و نیم‌ساعت سوم توی ماشینش داشتیم برمی‌گشتیم سمت خانه‌ی عمو. 
احمد عاشقی ‌کردن را بلد بود. صبح‌به‌خیر و شب‌به‌خیر می‌گفت. بدون دلیل کادو می‌خرید. دو ماه تمام کار و زندگی‌اش را رها کرده بود و توی تهران هر روز همدیگر را می‌دیدیم. حس می‌کردم آدم مهمی هستم. هربار می‌آمد دنبالم، پیاده می‌شد در را برایم باز می‌کرد. هربار می‌رسیدیم جلو خانه‌ی عمو، می‌ایستاد تا بروم داخل و یک ساعت بعدش همان‌ جا می‌ماند و تلفنی صحبت می‌کردیم. گفتم از شهربه‌شهر گشتن خسته‌ام و نای ماکو رفتن هم ندارم. گفت برمی‌گردد ایران. دعوای‌مان شد. اولین دعوا بعد از عاشقی ‌کردن، آن هم دیر. من مخالف بودم بزند زیر کاسه‌کوزه‌ی زندگی‌اش، اما او مطمئن بود زندگی‌اش منم و حالا که دوباره شانس به او رو کرده، از دستش نمی‌دهد. رفت ماکو خواستگاری من. بابا کمی مخالف بود، ولی ته دلش بدش نمی‌آمد که شانس دیگری برای خوشبختی به دخترش بدهد. 
ازدواج کردیم و احمد برگشت ایران و در اصفهان مشغول ساختن پروژه‌ی چندصدواحدی بود. حالا در سی ‌و هفت‌سالگی زن ‌بودن را حس می‌کردم. رقیق شده بودم. آغوش مردانه را می‌فهمیدم. اصفهان قرار گرفته بودم. دل‌مان بچه می‌خواست ولی من فرصت‌های زیادی را از دست داده بودم و بدنم توان نداشت. به اصرار احمد رفتیم دنبال دواودرمان، توی سی ‌و نه‌سالگی با پذیرش ریسک‌های زیادی قبول کردیم شانس‌مان را امتحان کنیم. باردار بودم اما هر قدر به زمان وضع حمل نزدیک می‌شدیم همه‌چیز خطرناک‌تر می‌شد. احمد بیش‌تر کنارم بود. هر لحظه از دردم دستم توی دستش بود. روز موعود رسید. مهر 1402 صاحب یک دختر شده بودیم که مثل احمد تپل بود و چشم‌های گردی داشت. سه ماه قبلش چهل‌ساله شده بودم و وقتی آلما را گذاشتند بغلم، با خودم فکر کردم چهل‌سالگی خیلی هم برای شروع دوباره دیر نیست؛ فقط بستگی به آدمی دارد که کنارش هستی.

 

روایت‌های خواندنی‌

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش