روایتی از دوستی و حسادت
مری گیتسکیل / ترجمهی غزل فیض
بعضی چیزها که به پایان میرسند دیگر تکرار نمیشود. نه به این دلیل که اتفاقی بزرگ یا شکستی سنگین رخ داده، چون چیزی در آن رابطه، هر چند کوچک، برای همیشه از بین رفته. ممکن است سالها بعد دوباره به آن بازگردیم، مرورش کنیم، حتی بکوشیم با نگاهی تازه درکش کنیم. اما این بازنگری آغازی دوباره نیست. برخی پایانها بیبازگشتاند. روایت مری گیتسکیل از همین نقطه شروع میشود؛ از جایی که گذشته تمام شده، اما هنوز رهایمان نکرده است. او به رابطهای قدیمی بازمیگردد؛ رابطهای بسیار صمیمی و پررنگ و درعینحال پیچیده که در آن تحسین و رقابت و صمیمیت و حسادت همزیستی داشتهاند؛ اما در سکوت و حسرت از هم گسستهاند. گیتسکیل نه در پی توجیه است و نه به دنبال نتیجهای اخلاقی. فقط با دقت و صداقت، به آن تجربه نگاهی دوباره میاندازد و از دل این نگاه فهمی تازه از خود به دست میآورد. او به نوشتن داستانهایی شناخته میشود که در آنها روابط انسانی با همهی پیچیدگیها و ناگفتههایشان تصویر میشوند. در این روایت شخصی نیز همان نگاه دقیق و انسانی را به زندگی خودش معطوف میکند. حاصل کار فقط روایتی احساسی از دوستی نیست، بازخوانیِ صادقانهای است از رابطهای که تمام شده و دیگر هرگز نمیتوان از نو شروعش کرد.
«راستش مطمئن نیستم چهقدر روحیهی رقابتطلبی دارم، چون وقتی نتوانی آگاهانه وجود چیزی را تشخیص بدهی، درک موضعت در برابر آن هم سخت میشود.» این جمله را در یک گفتوگوی طولانیِ ایمیلی برای یکی از آشنایانم نوشتم، داشتیم دربارهی رمان دوست درخشان من اثر النا فرانته صحبت میکردیم؛ روایتی از شکلگیری رابطهای پرشور و مادامالعمر و پیچیده میان دو دختر اهل ناپل، در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، رابطهای که از همان ابتدا با رقابت گره خورده است. این جمله کاملاً دقیق نبود، مثل بسیاری از چیزهایی که آدم سرسری در ایمیلها مینویسد. در واقع، میتوانم تشخیص دهم چه وقت رقابتطلبم، بهویژه در موقعیتهای حرفهای؛ اما این تشخیص اغلب مبهم است و کموبیش سرکوبشده. حس رقابت همیشه غافلگیرم میکند. مثلاً به شکل میلی پنهانی و ناگهانی برای پیروزی در یک مسابقهي معمولیِ بیاهمیت خودش را نشان میدهد. وقتی در چنین موقعیتهایی «برنده» میشوم، حس رضایتی دارم که بابتش شرمنده یا حتی گاهی پشیمان میشوم و وقتی میبازم، تلخی کودکانهای گریبانم را میگیرد که آن هم شرمآور است. در هر دو حالت معمولاً نمیگذارم این احساسات زیاد دوام بیاورند.
تازه اینها موقعیتهای مشخصی هستند که میتوان با معیار حرفهای اندازهگیریشان کرد. مثل واکنش منتقدان یا استقبال مخاطبان از برنامهی کتابخوانی. با آنکه از وجود این حس دل خوشی ندارم، فکر میکنم رقابت در چنین موقعیتهایی طبیعی و شاید حتی بخشی اجتنابناپذیر از واقعیت زندگی باشد. چهبسا برای آدم مفید هم باشد! اما رمان فرانته، که جلد اول از یک مجموعه است، مفهومی بهمراتب شخصیتر، پیچیدهتر و از نظر من آزاردهندهتر را روایت میکند. هنگام خواندنش یاد جملهای افتادم که سالها پیش، شاید در یک برنامهی رادیویی شنیدهام و به طرزی عجیب از آن تأثیر گرفتهام و در ذهنم حک شد: «رقابت مردها بر سر کارهایی است که میکنند، رقابت زنها بر سر آنچه هستند.» این جمله برای من یعنی زنها بر سر بنیادیترین ابعاد وجودیشان با یکدیگر در رقابتاند، از جمله ویژگیهای فیزیکیشان. راوی داستان فرانته، النا، بهنوعی به رقابت بین دخترها در زمینهی عملکردها و دستاوردهایشان اشاره میکند؛ مثل مهارت در خواندن یا گرفتن نمرهی خوب در مدرسه. اما همینطور که شخصیتها بزرگتر میشوند، دیو کوچکِ هزارچهرهی رقابت آهستهآهسته جان میگیرد و خود را در بینهایت مقایسههای شخصیتر نشان میدهد: چه کسی زودتر پریود میشود، چه کسی سینههای بزرگتری دارد، چه کسی محبوبتر است و چرا، چه کسی بهتر نصیحت میکند، چه کسی بهتر حرف میزند، زبان بدن چه کسی باحالتر است. اساساً آنها همیشه و دربارهی همهچیز با هم رقابت میکنند؛ انگار النا هرگز از رقابت دست برنمیدارد.
این وضعیت برایم تحملناپذیر به نظر میرسید و هر چه بیشتر میخواندم دلسردتر میشدم. در ایمیلم راجعبه این موضوع نوشتم: «من اصلاً چنین ویژگیای را در یک دوست نمیخواهم!» توضیح دادم آنچه میخواهم صمیمیت و حمایت است. اما بعد فکری ذهنم را درگیر کرد؛ شاید اینکه هرگز رابطهای شبیه آنچه فرانته توصیف میکند نداشتهام، یعنی مشکلی در من بوده. شاید مرحلهای مهم از رشد را از دست دادهام. آنچه در رمان فرانته بیش از هر چیز تکانم داد همزیستیِ حسادتی شدید و خودویرانگر با عشقی عمیق بود؛ دخترها عاشق هم بودند و همدیگر را حمایت میکردند، مثل مشتزنهایی که در میانهی نبرد لحظهای به هم تکیه میدهند. فکر کردم شاید در آن مرحلهی حیاتی که فرانته توصیف میکند ترسی عجیب مانع شده که میل غریزیام به رقابت را بپذیرم و به همین دلیل هرگز چنین رابطهی نزدیکی را تجربه نکردهام.
البته یادم آمد که دستکم یکبار این پذیرش در من وجود داشته است. در پانزدهسالگیام فورانی از احساسات را تجربه کردم؛ احساساتی که پنهانشان کردم و جوری ازشان آسیب دیدم که فکر میکنم همان جا به خودم قول دادم دیگر هرگز آن کار را تکرار نکنم. با اینهمه حتی حالا هم نمیتوانم کاملاً از آن کاری که کردهام پشیمان باشم. چون دستکم بازتاب احساساتی بودند که ناگهان دیگر نمیتوانستم سرکوبشان کنم: اشتیاقی شدید به چیزی که نداشتم و حسادت به کسی که تجسم آن بود؛ دختری نوجوان که اسمش را میگذارم «سَندرين».
خانوادهی سندرین تابستان پیش از شروع سال اول دبیرستان به شهر کوچکی در میشیگان نقلمکان کردند و خانهشان یک و نیم چهارراه با خانهی ما فاصله داشت و او اینطوری وارد زندگیام شد (آن موقع هر دو سیزدهساله بودیم). دوستیمان از همین همسایگی آغاز شد. آشناییمان از طریق دختری دیگر در محله و کاملاً اتفاقی شکل گرفت و راستش مطمئن نیستم اگر خانههایمان نزدیک هم نبود، اصلاً با هم دوست میشدیم یا نه. اول جذب شخصیت سَندرین شدم. گاهی قاطع بود و گاهی مردد؛ با دایرهی لغاتی پیچیده و درعینحال طبیعی و از زبان عامیانه فقط برای طعنه زدن استفاده میکرد. کنجکاو بود و نگاهش به دنیا عمیقتر از بچههای دوروبرم، از جزئیات احمقانه لذت میبرد. جالب اینکه فکر نمیکنم همان ابتدا واقعاً زیباییاش را میدیدم، گرچه نمیتوانستم به آن بیاعتنا باشم. در سیزدهسالگی پخته بود؛ ترکیبی از یک آدم رؤیایی و توأمان زمینی و واقعی، بیهیچ شباهتی به آن الگوی محبوب دخترانهی بور و نازِ و دماغسربالای دنیای نوجوانیام. یکبار دربارهاش نوشتم و او را به جولی کریستیِ سبزهرو تشبیه کردم، اما اگر واقعاً میخواستی او را به کسی تشبیه کنی، بیشتر شبیه جین شرمپتون بود. موها: تابدار، تقریباً مشکی. پوست: بینقص، بسیار روشن. چشمها: درشت، تیره، پر حسوحال. لبها: طبیعی، سرخ. بدن: قد متوسط اما با تناسبی خیرهکننده. تابستانی که با هم دوست شدیم، شلوار جین و تیشرت میپوشید اما روز اول مدرسه با کفش پاشنهبلند مشکی ظاهر شد و پیراهن کوتاه یقهبازی از پارچهی نازک و ابریشمی مشکی با آستینهای پفی و دامن کلوش که کمر باریکش را حسابی نشان میداد. هیچ آرایشی نداشت جز مژهی مصنوعی که حالت طبیعیاش را عوض کرده بود و نمایشی بودن قیافهاش با موی مصنوعی کلیپسی دوچندان شده بود. دخترهای محبوب مدرسه با دامن چهارخانه و کفش کالج زبانشان بند آمده بود که اینطور از میدان به در شدهاند. پسرها هم آنقدر مرعوب بودند که نه جرئت متلک پراندن داشتند و نه حتی بیمحابا خیره شدن. به نظر من فوقالعاده بود. با اینکه بیشتر تابستان را با او گذرانده بودم، فکر نمیکنم تا آن روز واقعاً متوجه شده بودم که زیباییاش چهقدر مقهورکننده است.
برای درک عمق واکنشم، چه آن موقع و چه بعدها، بد نیست بدانید من در محیطی بزرگ شدهام که در لفافه این باور وجود داشت: خودنمایی بیشازحد (به معنای بهتر دانستن خود از دیگران) ناپسند تلقی میشد. بعید میدانم اگر پدر و مادرم هنوز زنده بودند، چنین حرفی را بهصراحت بیان میکردند، و حالا که بزرگتر شدهام میفهمم مادرم خودش هم گاهی در اینباره دچار تضادی درونی بود. مثلاً مختصر تمایلی به هنرمند شدن داشت؛ کاری که اگر نخواهی خودی نشان بدهی تقریباً غیرممکن است. اما برای منِ کودک پیام واضح بود، بهویژه دربارهی زیبایی ظاهری: خوشچهره یا خوشلباس بودن شاید چیز خوبی باشد، اما نباید بیشازحد به آن اهمیت بدهی یا دنبالش بروی. قطعاً نباید به کسی که این ویژگیها را داشت حسادت میکردی.
طبق روایتهای خانوادگی، مادرم دختری کوتاهقامت، سادهرو و جدی بوده، در سایهی دو خواهر قدبلند، زیبا و پرزرقوبرقش که هر دو در مسابقات زیبایی محلی برنده شده بودند. این روایتها با تلخی تعریف نمیشدند، یک جور تواضع و جذابیت چاشنیشان بود. در واقع، مادرم خودش هم بسیار زیبا بود (به نظر من حتی زیباتر از خواهر کوچکترش)، اما بیاعتنایی به ظاهرش را مثل مدال افتخار اخلاق به سینه میزد. فقط در موقعیتهای خاص آرایش میکرد، آن هم بسیار کم؛ ساده و محافظهکارانه لباس میپوشید. به نظرش مرلین مونرو و راکل ولش مبتذل و سبک بودند و تحسینش را برای زنانی نگه میداشت که ویژگیشان شخصیت بود و نه جذابیت جنسی؛ مثل کاترین هپبورن. بازیگر بریتانیایی، دایانا ریگ، را به خاطر هوش و اقتدار شخصیتش میستود؛ شخصیتی که از زیباییاش حکایت داشت، نه اینکه به آن متکی باشد. یکبار، شاید دوازده سالم بود، از مادرم پرسیدم من خوشگلم یا نه، و او قاطعانه جواب داد: «خوشگل میشی، ولی اهمیت دادن به این چیزها مسخرهست.»
نگرشش کیفیتی متفاوت داشت؛ ارزشی فراتر از ظاهر را تداعی میکرد: هنر، فرهنگ، اصالت. در محیطی بزرگ شده بود که تصور واضحی از امکانات زندگی نداشت، و به چیزی بیشتر از آن میاندیشید؛ به چیزی واقعی، نه زرقوبرقی سطحی مثل مسابقههای زیبایی. منِ کودک مجذوب وقار پرشور نگرش مادرم بودم؛ زیبایی جنسیای که گهگاه در تلویزیون میدیدم سردرگمم میکرد و برایم آزاردهنده بود، و از عروسکهای باربی، با آن اندامی که بعدها از من انتظار میرفت دنبالش باشم، بدم میآمد. طرف مادرم بودم!
دستکم تا زمانی که کمکم متوجه شدم در دنیای همسنوسالهایم ظاهر و طرز لباس پوشیدن خیلی مهم است، و شکست در این زمینهها تاوان خواهد داشت. در خانوادهی من ظاهر شاید اهمیت نداشت، اما بودجه مهم بود و به همین خاطر مادرم لباسهای دستدومی تن من و خواهرهایم میکرد که آن خالههای سابقاً ملکهی زیباییمان میفرستادند. لباسهایی که اندازهمان نبود و آخرش باعث خندهی دیگران میشد، مخصوصاً وقتی به جایی میرفتیم که کسی ما را نمیشناخت. این تمسخر برایم غافلگیرکننده بود. فکر میکنم برای مادرم هم همینطور. تسلیم شد و ما را به فروشگاه «مونتگومری وارد» برد تا لباسهایی ارزان و مرسوم برایمان بخرد؛ لباسهایی که به دلایلی نامعلوم از آن دستدومهای باکیفیت قابلقبولتر بودند.
تجربهی من از مد به عنوان ضرورتی بیلذت اینگونه آغاز شد، چیزی که باید از آن پیروی میکردی تا حداقل مقبولیتی به دست بیاوری. یعنی فقط برای اینکه مسخره نشوی، آن هم از طرف آدمهایی که حتی شاید ازشان خوشت هم نمیآمد. میگویم «شاید» چون مطمئن نبودم به آن بچههای محبوبی که مرا پس میزدند چه احساسی داشتم. اغلب به نظرم بیرحم و کسلکننده میآمدند؛ اما درعینحال سرزنده، پرانرژی و مشخصاً خیلی بیشتر از من از زندگی لذت میبردند. با چندتا از دخترهای مدرسه دوست بودم و همهشان یک ویژگی مشترک داشتند: فکروذکرشان یک موضوع خاص بود. حتی با یکیشان سر کتاب سالار مگسها حسابی جور شدم. با یک دختر عشقِ ورزش هم رفاقتی داشتم که بیرودربایستی حرفش را میزد و دفترهایش پر بود از نقاشیهایی با ماژیکهای رنگی از اسبهایی در حال دویدن و خیز برداشتن؛ با بقیه فرق داشت، فرق خوب، ولی وجه اشتراک چندانی نداشتیم. بهجز او، بچههای غیرمحبوبْ اغلب آرام و در حاشیه بودند. احتمالاً من هم اینطور به نظر میآمدم.
و بعد ناگهان: سَندرین از ناکجا پیدایش شد (اصلاً یادم نیست دقیقاً از کجا آمد) و کل آن سیستم احمقانه را زیرورو کرد. تواناییاش برای چنین کاری را نمیشد فقط به زیباییاش نسبت داد؛ هر چند زیباییاش هم مثل لباسهای خارقالعادهاش قطعاً بخشی از ماجرا بود. مؤثرترین عامل طرز نگاهش بود؛ بیاعتنایی ظاهراً ذاتیاش به قواعدی که همهی ما حتی مجریان آن قواعد را عملاً میترساند. او شجاعت داشت! هرگز ندیدم مسخره یا تحقیر شود، آنجوری که گاهی با دخترهای شبیه او رفتار میشد؛ دخترهایی که زیادی جذاباند و لوندیشان را پنهان نمیکنند. انگار در طبقهای مختص به خودش قرار داشت، طبقهای که کسی نمیدانست چهطور باید با آن رفتار کند.
همه جز من. من بلد بودم تحسینش کنم. خوشبختانه او هم مرا تحسین میکرد و درست همانقدری که من برایش ارزش و احترام قائل بودم برایم ارزش قائل بود و بهام احترام میگذاشت. سال بعدش دوتایی با یک ماشین رفتوآمد میکردیم، ناهار میخوردیم، از مدرسه تا خانه پیاده قدم میزدیم، اغلب به خانهی او میرفتیم و تا وقتی که میشد در اتاقش میماندیم و موسیقی گوش میدادیم (او مرا با باب دیلن و جیمی هندریکس آشنا کرد)، دربارهی آدمها، کتابها و احساساتمان حرف میزدیم، برای همکلاسیهایی که دوستشان نداشتیم اسم مستعار توهینآمیز میساختیم (توالت) و برای آنهایی که دوستشان داشتیم اسمهای بانمک (گوساله). از حالوهوای مدرسه متنفر بودیم، از ریاکاری سیاستمدارها متنفر بودیم، از قداستبخشی کلاس ادبیات به کشتن مرغ مقلد متنفر بودیم. از خیلی چیزها متنفر بودیم، شاید برای مراقبت از خودمان، اما پیش هم آدمهای آسیبپذیری بودیم. کنار هم در دفتر خاطراتمان مینوشتیم و بعد نوشتههایمان را میخواندیم؛ یکبار خودجوش همصدا شدیم و بخش محزونی از ترانهی تامی، اپرای راک خلسهآور گروه دِ هو در سال ۱۹۶۹، را خواندیم: «ببین من رو، حس کن من رو، لمس کن من رو، شفا بده من رو»، و بعد صدای آهنگ را زیاد کردیم و با تمام وجود محو بخش کوبندهی پرشکوهش شدیم. نمیتوانستم چنین تجربهای را با هیچکس دیگری تصور کنم.
بیرون از خانه هم وقت میگذراندیم؛ یادم هست که با هم به تظاهرات ضدجنگ در کالجی نزدیک رفتیم (پسرهای بزرگتر به من مهربانانه لبخند میزدند، اما با نگاهشان سَندرین را میبلعیدند)، یا با خانوادهاش به ماهیگیری میرفتیم. اما چیزی که بیشتر از همه در ذهنم مانده حس آن دوران است: خندههای کموبیش عصبیمان، لحظات جدی شدنهای ناگهانی، اطمینان نوجوانانه به دانستن چیزهایی که بقیهی همسنوسالهایمان نمیدانستند، اعترافهای شخصی، صمیمیتی که گاهی برایم به مرز کشش جنسی میرسید (یکبار از او پرسیدم تابهحال دوست داشته دختری را ببوسد و او گفت نه)، و حس معجزهآسای هرروزه که دنیا خیلی فراتر از آن چیزی است که من تا آن موقع ممکن میدانستم.
این حسِ ممکن بودن در ذهنم، در لباسهای بینهایت زنانه و پرجزئیات سَندرین تجسم پیدا میکرد؛ لباسهایی که جا خورم وقتی فهمیدم بعضیهایشان را مادرش برایش دوخته: دامن کوتاه لایهلایه که جنس پارچهی هر لایهاش متفاوت بود، بلوزهای گیپور یقهباز با آستینهای پروانهای، پیراهن مخمل آبی با کمر امپراتوری و یقهی سنگدوزیشده، چکمههایی تا ران با پاشنهی پلتفرمی، بارانی بلند و همهشان همراه مژههای مصنوعی و دستهمویی تزئینی پوشیده میشدند.
نمیدانم چرا زودتر حسادت نکردم. اما نکردم، شاید چون عاشق سَندرین بودم و دوستی با او را موهبتی میدانستم که احساسات منفی را کنار میزد، یا شاید مثل مادرم نسبت به خواهرهایش چنان غرور دیوانهواری داشتم که باور میکردم به شکلی پنهانی با او همترازم. و واقعاً هم طوری با من رفتار میکرد که انگار هستم. یکی از ویژگیهای شگفتانگیزش همین بود که به نظر میرسید هیچ اعتقادی به طبقهبندیهای اجتماعی ندارد. (قانعکنندهترین شاهد این مدعی وقتی بود که بالاخره دوستپسری گرفت، پسری که نه جذابیت اجتماعی خاصی داشت و نه محبوب بود، پسری بود آرام، خوشتیپ و کموبیش خورهی درس، انتخابی که احتمالاً موجی از شگفتی را در مدرسه به پا کرد.) حتماً خودش هم میدانست که من در ردههای پایین یا حتی ته لیست سلسلهمراتب اجتماعی بودم. بعضیها ممکن است بگویند که سَندرین این وضعیت را ترجیح میداد، چون تضاد بین ما باعث میشد خودش قدرتمندتر به نظر برسد. اما میتوانم با اطمینان به این آدمها بگویم اگر چنین طبعی داشت، میتوانست دوستی انتخاب کند که بیشتر مجیزش را بگوید. اگر معیارهای اجتماعی برای او اهمیتی نداشت، برای من هم نداشت.
تا اینکه ناگهان برایم اهمیت پیدا کرد. نمیدانم اتفاق خاصی باعثش شد یا نه. اما حدود یک سال بعد از آغاز دوستیمان کمکم به داشتههای سَندرین طمع کردم. بهخصوص لباسهایش. تابستان بعد، قبل از شروع مدرسه، برای اولینبار در عمرم تلاش کردم لباسهایی بخرم که شاید جذابتر نشانم دهد. با توجه به ظاهر نابالغ من، محدودیتهای مرکز خرید محلی و دیدگاه سفتوسخت مادرم دربارهی پوشش دختران این کار عملاً غیرممکن بود. یادم هست مادرم را راضی کردم برایم ژاکتی بخرد که برجستگی سینهی کوچکم را بیشتر نشان دهد، و بعد یواشکی سینهبندم را با اسفنج پر کردم و همین باعث شد دعوای وحشتناکی بینمان دربگیرد. غر زدم که مادرِ سَندرین آنقدر به دخترش اهمیت میدهد که برایش لباسهای زیبا میدوزد، مادرم جواب داد که من به چنین لباسهایی نیازی ندارم و لباسهای سَندرین باعث میشوند شبیه گاو به نظر برسد. طعنهای که نادرستی محضش مبهوتم کرد. در دعوای دیگری گفت دوستم «مثل یک فاحشه» لباس میپوشد.
فکر نمیکنم مادرم منظورش واقعاً این توهینهای چندشآور بود؛ اگر بود، شاید احترام بیشتری برایش قائل میشدم. احساس میکردم نه از روی اعتقاد، بلکه از روی چیزی که کمکم حس کردم حسادت است اینطور حرف میزند. علاوهبر زیبایی، سَندرین همهی چیزهایی را داشت که مادرم ظاهراً ارزشمند میدانست: فرهنگ، هنر، اصالت. پس چرا تحسینش نمیکرد؟ چرا نمیخواست من هم چیزهایی را داشته باشم که دوستم داشت؟ آن زمان مسئله را اینطور تحلیل نمیکردم، اما کمکم به این شک افتادم که بیاعتنایی مادرم به ظاهر آنقدرها هم جزو اصولش نبود؛ شاید فقط تلاشی بود برای اعتنا نکردن به چیزی که در اصل آرزویش را داشت اما باور کرده بود دستنیافتنی است؛ چیزی که گمان میکرد دخترش هم نمیتواند، یا نباید به دست آورد. مادرم با هیجان گفت «تو یه جور متفاوتی قشنگی! شبیه نقاشی بهارِ بوتیچلی هستی!» اما تعریفش بیشتر شبیه از سر باز کردن به نظر میرسید، گرفتار در باتلاق بیاعتمادی به خود.
احساسات سردرگم مادرم نسبت به زیباییهای ظاهری در رابطهی پدرم با مردهای متظاهر هم بازتاب داشت: در کالج محلی درس میداد و از مردهای لافزنی که لباسها یا ماشینهای گرانقیمتشان را به رخ میکشیدند بیزار بود و گاهی عصبانیتش از آنها در خانه فوران میکرد. یادم هست از گفتوگویی با فروشندهی ماشینی تعریف کرد که میخواسته او را تحریک و شرمنده کند و پرسیده: «پس یه ماشینی میخواید که فقط برای رفتوآمد باشه؟» و پدرم جواب داده بود: «مگه شما ماشین رو برای چی میخواید؟ سکس؟» که خب، خندهدار بود و ظاهراً طرف را ساکت کرده بود! ولی این داستان با حس پیروزی تعریف نمیشد. با خشم و تهمایهای از تحقیر تعریف میشد. شاید پدرم از این عصبانی بود که یک آدم عوضی عقلانیتش را دستکم گرفته، اما شاید هم چون بخشی از وجودش، علیرغم درایتش، میخواست پشت یک ماشین درستوحسابی و سکسی بنشیند. ماشینی که اگر پول بیشتری داشت میتوانست بخرد.
وقتی آن لحظهها را به یاد میآورم، تصویری در ذهنم نقش میبندد: کسی را مجسم میکنم که در یک جهت قدم برمیدارد، اما سرش را به جهت مخالف برمیگرداند، بیآنکه واقعاً به هیچکدامشان متعهد باشد. چند عکس از پدر و مادرم در جوانی هم در یادم هست. هر دو ریزنقش و باریکاندام بودند و ترکیبی دلنشین از آسیبپذیری و روحیهی سرزنده و حتی غرور را به نمایش میگذاشتند. آنچه من اسمش را میگذارم روحیهشان مانع از پذیرفتن استانداردهایی میشد که آنها را در موقعیتهایی قرار بدهد که به ضررشان باشد، اما آسیبپذیریشان باعث میشد نتوانند آن استانداردها را کاملاً رد کنند، چه آنها که مربوط به زیبایی بود و چه جایگاه اجتماعی.
البته این فقط یک تفسیر و سادهسازی از مسئلهای است که توضیحش برایم بسیار پیچیده است. اما عادت پدر و مادرم به یک جور فروتنیِ تحمیلی به نظر مهمترین چیز بود؛ تلاشی برای محافظت از فرزندانشان در برابر هر چیزی که ممکن بود رنگ رقابت بگیرد، حتی رقابت با یکدیگر («من به همهی دخترانم افتخار میکنم»، این را مادرم میگفت؛ جملهای کلی که همین کلی بودنش بیمعنیاش میکرد). این فروتنی جنبهای واقعی و حتی سالم هم داشت: هرگز از ما انتظار نداشت در همهچیز نمرهی الف بگیریم، یا حتی یک نمرهی الف بگیریم؛ نمرهی ب هم کافی بود، نیازی نبود که هوشمان را اثبات کنیم. اما بُعد تاریکش یکنواخت کردن همهچیز بود: فضایی برای خودنمایی پرجوشوخروش نوجوانانه وجود نداشت، در عوض حس ملموسی داشتیم از سرکوب، ناامیدی، و عصبانیتهای ناگهانی و بیمنطق، خصوصاً از طرف پدرم.
در این میان، مورد عجیبی وجود داشت که تا همین لحظه به نظرم عجیب نمیآمد: وقتی در دوران راهنمایی بودم، خیلی قبلتر از آنکه با سَندرین آشنا شوم، مادرم تصمیم گرفت مرا ببرد پیش یک روانپزشک کودک؛ تصمیمی که باعث شد، دستکم در خانواده، متفاوت به نظر برسم. (کمتر کسی از همسنوسالهایم از این موضوع خبر داشت؛ خیلی تأکید شده بود که نباید به آنها بگویم. سَندرین یکی از دو نفری بود که موضوع را با او در میان گذاشتم.) دلایلی برای تصمیم مادرم وجود داشت. در دوازدهسالگی افسرده و خیلی گوشهگیر شده بودم، بیشتر به خاطر قلدریهای همکلاسیهایم؛ وقتی کنجکاویام دربارهی خودکشی شروع شد احساس کرد چارهای ندارد. احتمالاً این هم بیتاثیر نبود که مراجعه به روانپزشک داشت کمکم عادی میشد و حتی نشانهای از فرهیختگی به نظر میرسید و چون این کار اعتراف به وجود مشکلی در خود بود دیگر نمیشد آن را نشانهی خودشیفتگی تلقی کرد. در ابتدا مخالفتی نداشتم؛ حتی از صحبت با آن مرد عجیب و مهربان که با اشتیاق به همهی حرفهایم گوش میداد لذت میبردم. اما وقتی وارد دبیرستان شدم، جذابیت اولیهاش رنگ باخت و کمکم او را هم به چشم دنبالهای از طرز فکر مادرم میدیدم. دورهی دردناکی بود، فاصلهای عمیق میان من و خانوادهام به وجود آمد و دوستیام با سَندرین بهشدت با همهی این ماجراها در هم تنیده شد. سَندرین (یک دختر چهاردهساله!) دلیل هیچکدام از بحرانهای روانیام نبود، اما دوستی با او میل شدیدی در من برانگیخت؛ میل به چیزی فراتر از مسیر معمولی زندگیام؛ میلی که بیتردید دست روی نقطهی حساسی در خانوادهام میگذاشت. صحنههای وحشتناکی در خانه رخ داد؛ عصبانیت پدرم یکی دوبار به خشونت فیزیکی انجامید. مادرم حتماً نگران محیطی شده بود که روزبهروز متلاطمتر میشد.
در نهایت، مادرم به پیشنهاد روانپزشکی که سالها با من کار کرده بود پدرم را متقاعد کرد که وسط سال دوم دبیرستان مرا به مدرسهی شبانهروزی بفرستند. حالا که به گذشته نگاه میکنم، این تصمیم واقعاً عجیبغریب به نظر میرسد، بهویژه از طرف یک متخصص سلامت روان. پدر و مادرم حتی در خواب هم نمیتوانستند از پس پرداخت هزینهی آن مدرسه بربیایند (با راهنمایی روانپزشک، از طریق یک تبصرهی اداری، مرا تحت سرپرستی دولت اعلام کردند تا کمکهزینه بگیرند)، و هر کس با ذرهای عقلانیت میتوانست حدس بزند که با توجه به ناتوانیام در برقراری روابط اجتماعی، آمادهی مواجهه با چنین محیط نخبهپروری نبودم. باز هم تصمیمی که من را خاص جلوه میداد، البته به معنی مسئلهدارش، بهویژه اینکه مدرسه به من و مادرم به عنوان مکانی برای نوجوانان درگیر مشکلات عاطفی معرفی شده بود. نکتهی عجیب دیگر اینکه اگرچه مدرسه به این شکل معرفی شده بود، و یادم میآید بعضی از بچهها تا حدی درگیر مشکلاتی بودند، اما آنجا روانشناسی نداشتیم و در بروشورهای شیک مدرسه هم اشارهای به مشکلات عاطفی نشده بود.
در تلاش برای درک این ماجرا بیمناسبت یاد گفتوگویی بین مادرم و مادرخواندهاش افتادم. رابطهشان گاهی پرتنش بود، و مادرخواندهی مادرم پنهان نمیکرد که خالههای ملکه زیبایی و بچههایشان را به مادرم و ما ترجیح میدهد. کل گفتوگو را به یاد ندارم، اما موضوع دربارهی اهمیت کارهای تابستانی برای آموزش مسئولیتپذیری مالی به نوجوانان بود. تنها بخشی که یادم مانده این است که مادرخواندهی مادرم گفت بچههای خالهام شغلهای فوقالعادهای در باشگاه ورزش محلی گرفتهاند و مادرم با عصبانیت جواب داد: «بچههای من توی باشگاه ورزشی کار نمیکنند.» بیشتر از کلمات، حالت چهرهشان یادم مانده: غرضورزی زیرپوستی مادرخواندهی مادرم و دلشکستگی مادرم. باور دارم که مادرم واقعاً از فخرفروشی موذیانهی آن پیرزن ناراحت شده بود و بخشی از وجودش میخواست باور کند دخترانش میتوانند در محیطی شبیه باشگاههای ورزشی احساس راحتی کنند. با خودم فکر میکنم شاید مدرسهی شبانهروزیام نسخهای پنهانی از یک باشگاه ورزشی اعیانی بود؛ شیک اما بدون فخرفروشی، چون ظاهراً برای وارد شدن به آن باید مشکلی میداشتی.
اما آن زمان به هیچکدام از اینها فکر نمیکردم. مدرسهی شبانهروزی برایم مفهومی رمانتیک داشت، چیزی که از رمانهای انگلیسی آموخته بودم؛ اینکه برای نوجوانانِ سرکش بود فقط جذابترش میکرد. خوشحال بودم که از خانه و مدرسهام دور میشوم و میروم به محیطی که میتوانستم شروعی تازه داشته باشم، و شاید حتی به چشم بیایم.
برای همین هدف (تازگیها به چشم آمدن) بود که تصمیم گرفتم چندتا از لباسهای دوستم را بدزدم. شاید ابتدا خواستم چند تکه لباس قرض بگیرم و او گفته نه، اما مطمئن نیستم. از این مطمئنم که در چند دیدار طولانی، وقتی سَندرین دستشویی بود، کمدش را باز کردم و یک دامن و بلوز و حتی دو پیراهن برداشتم و آن لباسهای لطیف و افسونگر را در کیف بزرگم چپاندم. این ماجرا درست چند روز پیش از رفتنم اتفاق افتاد. یادم نیست سَندرین متوجه کم شدن لباسها شد یا نه، یا چیزی دربارهشان گفت یا نگفت. فقط یادم هست که لباسها را در کمد مشترک با خواهرانم پنهان کردم تا لحظهی آخر در چمدانم بگذارم. اما مادرم آنقدر مرا با دقت زیر نظر داشت که نقشهام نقشبرآب شد و لباسهای دزدیدهشده دستکم یک ماه بعد از رفتنم در کمد ماندند تا اینکه بالاخره کشف شدند؛ احتمالاً توسط مادرم که با سَندرین تماس گرفت.
آن زمان آنقدر ماجراهای مختلفی در جریان بود که مطمئن نیستم دقیقاً چه اتفاقی افتاد یا ترتیبشان چه بود. خاطرهی واضحی ندارم که از سَندرین عذرخواهی کرده باشم؛ چه تلفنی و چه کتبی. اما فکر میکنم حتماً دربارهاش صحبت کردیم، چون خوب یادم هست که با اطمینان گفت: «از اون قضیهی احمقانهی لباس ناراحت نیستم.» همچنان با هم حرف میزدیم و برای هم مینوشتیم ــ هنوز بعضی از نامهها را دارم ــ تا اینکه حدود سه ماه بعد از ورودم از مدرسهی شبانهروزی اخراج شدم.
بله، فقط سه ماه. فرهنگ آن مدرسه برایم سرگیجهآور بود؛ بچههای ثروتمند با زندگیهایی پر از امتیازات و تجربههایی که برای من تصورناپذیر بود، از جمله تجربهی مواد مخدر و روابط جنسی که اگر در محیط قبلیام داشتی همه طردت میکردند. این مورد بهعلاوهی نبود نظارت کافی، استانداردهای درسی بالاتر و مسائلی مثل الزام به لباسفرم برایم قابلهضم نبود. شاید لباسهای سَندرین را نداشتم، اما این آزادی را داشتم که برای خودم چند تیشرت تنگ و تکهدوزیهای فانتزی برای شلوار جینم بخرم، بهعلاوهی لوازم آرایش چشم که در خانه مجاز نبودند (اینها را با بودجهای خریدم که قرار بود صرف لباسفرم شود؛ لباسفرمی که هیچوقت نخریدمش).
باورم نمیشد در جمعی از بچههای هیپیِ نسبتاً فرهیخته پذیرفته شده بودم؛ کسانی که بلد بودند ماریجوانا بکشند، اسید بزنند، با وسواس روی متون دینی هندو مراقبه کنند و تا نیمهشب دربارهی رمز هستی در برابر غرابت جامعه حرف بزنند و درعینحال از پس درسشان هم بربیایند؛ آنها تمرین داشتند. حس تعلق داشتن به این جمع، هر چند سطحی، برایم مسحورکننده بود اما آن درک لازم را نداشتم که بفهمم واقعاً سطحی است.
هر چه بود، آن زندگی پرشور اجتماعی را خیلیخیلی بیشتر از نشستن گوشهی کلاس و تحقیر کردن همهچیز دوستش داشتم. اما بلد نبودم این وفور ارتباط اجتماعی را با لزوم به تمرکز و درس خواندن ترکیب کنم. و چیز دیگری هم بود: در آن محیط جدید مثل گذشته نادیده گرفته نمیشدم و در کنار یک زیبای مرعوبکننده نبودم، خودم زیبا به حساب میآمدم و برای اولینبار پسرهایی که واقعاً دوستشان داشتم دنبالم میآمدند (برخلاف آنهایی که قبلاً فقط یواشکی نیشگونم میگرفتند و چیزهایی زشت در گوشم زمزمه میکردند). عالی بود ولی بلد نبودم چهطور با این موقعیت کنار بیایم و در تعطیلات بهار، وقتی شب را در اتاق یکی از این پسرها گذراندم، گیر افتادم. فقط در حال بوسیدن بودیم، اما این اهمیتی نداشت. من آنقدر سریع و بیپروا از خط قرمزها عبور کرده بودم که از نگاه بزرگترها انگار عقلم را از دست داده بودم. و اخراج شدم.
در میان همهی این ماجراها، رابطهام با سَندرین دیگر مرکز زندگیام نبود. دربارهی بعضی چیزها با او حرف زدم ولی ترجمهی آنچه داشت در زندگیام میگذشت به زبان مشترک دونفریمان دشوار بود. چون احتمال میدادم واکنشش طعنهآمیز باشد از گفتن رازورمزهای خلسهگونهی مواد صرفنظر کردم و دستکم به چیزهایی که انتخاب کرده بودم برایش تعریف کنم علاقهمند به نظر میرسید، هر چند با کمی تردید. بنابراین، وقتی به خانه برگشتم از دیدن خشم و ناامیدیاش نسبت به خودم شوکه شدم. دیگر آن کسی نبودم که او میشناخت. دگرگونیِ بیشازحد من و تبدیل شدنم به یک هیپیِ عجیب به نظرش آنقدر دیوانهوار یا ساختگی میآمد و درعینحال آنقدر مخرب بود که دیگر نمیتوانست دوستم بماند. (دوست عشقِ ورزشم گفت سَندرین فقط وانمود کرده بود که مرا به خاطر دزدیدن لباسهایش بخشیده و پشتسرم حسابی غیبت کرده. حتی آن زمان هم نمیتوانستم او را سرزنش کنم. واقعاً، دیگر چه انتظاری داشتم؟) کمی بعد از آن، والدینم تصمیم گرفتند مرا در یک آسایشگاه روانی بستری کنند و من در واکنش به این تصمیم از خانه فرار کردم. آن زمان ذهنم آنقدر درگیر شده بود که دیگر نه مجال زیادی برای فکر کردن به سَندرین داشتم و نه احساس خاصی نسبت به چیزی که بینمان گذشته بود.
اما او را فراموش نکردم. هرگز. با وجود آن پایان دردناک، او همچنان در تاریکی ذهنم نقطهی روشنی بود؛ نقطهای سرشار از قدرت و زیبایی. حالا، با گذشت بیش از پنج دهه، هنوز هم باور دارم او در زمانی مهم دیدم را به دنیا گسترش داد؛ به شکلی واقعاً سازنده. یکبار که رابطهمان را برای آشنایی تعریف میکردم، ناباورانه پرسید: «ولی مگه همیشه ازش دلخور نبودی؟» سؤالش را میفهمیدم؛ طبیعی بود از کسی که تو را در سایهی خودش قرار داده دلخور باشی، حتی اگر خیلی هم دوستش داشته باشی. اما فکر نمیکنم از او دلخور بودم، چون در واقع فرصت نکردم به چنین مرحلهای برسم. حتی یک سال بعد از آشناییمان هم هنوز در یک دورهی ماهعسل با او بودم و بعد دوستیمان نه با سرخوردگی تدریجی بلکه با خیانت من تمام شد. اگر والدینم تصمیم نگرفته بودند مرا به مدرسهی شبانهروزی بفرستند، احتمالاً همهچیز خیلی متفاوت پیش میرفت، مثلاً هیچوقت لباسهای دوستم را نمیدزدیدم، چون اصلاً جایی برای پوشیدنشان نداشتم. اگر در دبیرستان کسلکنندهی شهرمان مانده بودم، حالوروز بدی داشتم ولی احتمالاً اخراج نمیشدم و والدینم هم نمیخواستند بستریام کنند یا فرار نمیکردم. در نهایت، سندرین مطمئناً دنبال دوستانی میرفت که بیشتر با او جور بودند، دخترهایی با ظاهر شیکتر و مهارت اجتماعی بیشتر. حتی اگر آنقدر وفادار بود که من را در دایرهی دوستانش نگه دارد، خودم حس میکردم در حاشیه ماندهام و طرد شدهام، آن هم نه در لحظهای تکاندهنده، که هر روز و هر لحظه. در آن صورت، حس حسادتی که تازه داشت در من شکل میگرفت شاید تلخ و زهرآلود میشد؛ تحسینم میتوانست به نفرت واقعی همراه با شرم تبدیل شود.
سناریویی ترسناک! گرچه ناگزیر نبود. شاید با گذشت زمان رابطهمان به چیزی شبیه دوست درخشان من تبدیل میشد، جایی که من کمبود زیبایی و فریبندگیام را با تمرکز بر دستاوردها جبران میکردم. شاید میتوانستیم مثل هزاران دختر دیگر راهحلی پیدا کنیم. در عوض، آن دمل کهنه با دزدی خجالتآور اما جسورانهی من سر بازکرد، و بعد از آن، سَندرین در ذهنم به یک ایدهآل تبدیل شد، کسی که بعدها در دوستانی با ترکیب خیرهکنندهای از زیبایی و هوش و عمق دنبالش گشتم. این دوستیها اغلب با نوعی شوروحال عاشقانه و اندوه نمایشی همراه بودند و درست مثل سَندرین تخیلم را برانگیختند.
ولی هیچکدام مثل حسی نبود که با او داشتم؛ احساسی آنقدر شدید همراه با درماندگی که حتی باعث شد دست به دزدی بزنم. دقیقاً نمیدانم چرا اینطور شد. شاید چون آن تجربهی نخستین آنقدر سوزان بود که باعث شد تا مرز داغ زدن پیش بروم و مثل مادرم با آن تواضع تدافعیاش دیگر اجازه ندادم در رابطهای به آن مرحله برسم. شاید هم چون پختهتر که شدم فهمیدم زنان زیبا ایدهآل نیستند؛ آنها هم مثل بقیه دلشکستگی، تردید به خود، ناکامی و در نهایت بیماری و پیری را تجربه میکنند و زیباییشان، هر قدر هم خیرهکننده، سپری در برابر هیچکدام از اینها نیست. و علاوهبراین باید حسادت بقیه را هم تحمل کنند؛ چیزی که بعدها خودم هم از سمت دیگران تجربهاش کردم.
من و سَندرین بعداً دوبار دیگر همدیگر را دیدیم. بار اول، من تازه دورهی چهارسالهی کالج را شروع کرده بودم و او در مقطع کارشناسیارشد بود. یک روز وارد کافهای شد که من آنجا کار میکردم؛ از دیدنش خوشحال شدم و مشتاق برقراری ارتباط بودم. او کمتر مشتاق بود و شاید حتی از من واهمه داشت. چند روز بعد، با هم نهاری معذبکننده خوردیم که در طول آن سعی کردم دزدی لباسها را توضیح بدهم و بابتش از او عذرخواهی کنم. او با مهربانی رفتار کرد، اما دیگر به تماسهایم پاسخ نداد و بعد هم از شهر رفت.
بار دوم، سال ۱۹۹۷ درست بعد از انتشار سومین کتابم، که یک مجموعهداستان بود. بعد از یک جلسهی عمومی کتابخوانی، مردی بلندقد و خوشقیافه نامهای مهرومومشده به دستم داد. شوک بزرگی بود وقتی فهمیدم نامه از طرف سَندرین است که حالا همسر آن مرد بود. نامه با داستانی از زبان راوی سومشخص دربارهی دو دختر نوجوان شروع شد که با هم از مدرسه به خانه میرفتند، دربارهی چیزی یا کسی توی مدرسه حرف میزدند و میخندیدند، بعد کنار هم مینشستند و خاطرات روزانه مینوشتند و برای هم میخواندند. در کمال شگفتی من را شخصیتی قوی توصیف کرده بود «با شوخیهایی دقیق و بیرحمانه» و خودش را در مثالی عجیب و در تصویری تحریفشده آدمی با اندوهی تصنعی. بعد، راوی به اولشخص تغییر کرد و از آینده نوشت، از حیرتش وقت خبر نویسنده شدن من و با طنزی تلخ آن را با شغل خودش، نوشتن آگهی تبلیغاتی، مقایسه کرده بود. نوشته بود وقتی کتاب اولم را خوانده حسودی کرده و حتی ناامید شده بود از اینکه واقعاً از کتاب خوشش آمده. بعد شوخیای کرد که نتوانستم از آن برداشتی جدی نکنم: گفت گاهی حس میکند من کوپنهای «استعداد ادبی»اش را دزدیدهام. این را به دزدیدن لباسهایش ربط داده بود. با لحنی نهچندان جدی مفصل نوشت که چهقدر ناپدید شدن وسایلش برایش عجیب بوده و وقتی فهمیده کار من بوده چهقدر رنجیده.
احتمالاً اولینبار بود که فکر کردم چه حسی دارد وقتی بهترین دوستت لباسهایت را از کمدت بدزدد؛ درست قبل از اینکه راهی دنیای پرزرقوبرقِ دیوانهوار شود و آن حس چیزی نبود جز تنهایی. آدم خیلی احساس تنهایی میکند. اولینباری هم بود که فهمیدم چهقدر در آن سن برایش سخت بوده که چنین زیباییِ نایاب و زودرسی داشته باشد؛ زیباییای که قدرتبخش بود و حتی شاید هیجانانگیز، اما دستوپنجه نرم کردن با واکنش دیگران به آن چندان آسان نیست. ایدهآلسازی در نهایت به شیانگاری میانجامد و گاهی تحسین میتواند سرد به نظر برسد. شاید او هم مثل من از یک دوست صمیمیت و حمایت میخواسته.
سَندرین نامه را با یادداشتی دستنویس تمام کرده و نوشته بود آثارم را دوست دارد و با آنها احساس نزدیکی میکند. حال خانوادهام را پرسیده بود. شمارهتلفن و نشانیاش را داده بود؛ آشکارا میخواست ارتباط را از نو بسازد. من هم برایش نامه نوشتم. یادم نیست چه گفتم. مطمئنم دوباره بابت دزدی لباسها عذرخواهی کردم. امیدوارم گفته باشم دوستیمان چهقدر برایم مهم بود. امیدوارم گفته باشم دوستش داشتم. اما هر چه نوشتم، نه شمارهام را دادم و نه حتی نشانی فرستنده را روی پاکت نوشتم. عجیب این بود که ابراز حسادتش من را ترساند. در آن مقطع از زندگی، در حرفهام حسادت آدمهایی را تجربه کرده بودم که همیشه خیال میکردند خیلی موفقتر و پولدارتر از آنی هستم که واقعاً بودم؛ خشونت این حسادت را چشیده بودم و هیچ خوشایند نبود. دردناک بود یادم بیفتد زمانی آنقدر حسود بودهام و از دوستی که به من اعتماد داشت دزدی کرده بودم. شاید نمیخواستم رابطهای داشته باشم که آن لحظه جزئی از داستان بنیادینش باشد. بههرحال، اگرچه مفصل جواب دادم، تصمیم گرفتم با هم در تماس نباشیم.
«رقابت مردها بر سر کارهایی است که میکنند؛ رقابت زنها بر سر آنچه هستند.» اما این دستهبندیها میتوانند مبهم باشند؛ اینکه چه کسی هستی میتواند تعیین کند چه میکنی، هر چند از راههایی متنوع و ناتمام، بسته به زمینه، انتخاب و شرایط، از جمله تصوری که دیگران از تو دارند. ممکن است در صدها تلاش مختلف نفر دوم یا سوم یا حتی پنجم بشوی، ولی اگر چند نفر آنقدر که باید دوستت داشته باشند باز هم حس میکنی آدم خوب و ارزشمندی هستی. اگر مثلاً بامزه، بخشنده یا مهربان باشی، شاید حتی بدون بردن رقابتی رسمی آدم ممتازی به حساب بیایی. اما چهطور میتوان حس بدی نداشت یا مضطرب نبود، وقتی در رقابت نانوشتهای هستی تا ثابت کنی مهربان یا بخشندهای؟ یا وقتی رقابت بر سر شکل بدن یا اجزای صورتت باشد؟ بر سر ویژگیهای ذهنی مثل دوستداشتنی بودن یا لایق عشق بودن؟ و بااینحال، بیشتر ما دیر یا زود بر سر چنین مسائل ناملموسی رقابت میکنیم. انگار در ذاتمان باشد: خواهر و برادرها سر این رقابت میکنند که محبتِ (یا تأیید که با محبت فرق دارد) پدر و مادر بیشتر نسبت به چه کسی است. من و خواهرهایم حتماً این کار را میکردیم، هر چند با تأکید یادمان داده بودند که نکنیم.
من و سَندرین هنوز به آن مرحلهی رقابت نزدیک احساسی نرسیده بودیم، ولی من احتمالاً حسش کرده بودم و میدانستم شانسی برای برد ندارم. حسادتی که به او داشتم، دربارهی شخصیتمان بود، و همچنین ارزشی که به عنوان دختر برایمان قائل بودند. روی لباسهایش تمرکز کردم چون ملموسترین نمودِ پویایی و قدرتش بودند. بودن در کنار سَندرین نیرویی نوپا را درونم بیدار میکرد؛ احتمالاً دلیل بخش زیادی از علاقهام به معاشرت با او همین بود. اما راهی برای ابراز میزان شدت آن حس نداشتم، هیچ شکل بیان قابلقبولی برایش نداشتم. باید از خانه میرفتم تا راهی برایش پیدا کنم و بالاخره پیدایش کردم.
با بازخوانی نامهی سَندرین، که شوهرش به دستم رسانده بود، حالا فکر میکنم کاش شوخیاش دربارهی کوپنهای استعداد را آنقدر جدی نگرفته بودم. کاش مهربانانهتر جواب داده بودم. با وجود همهچیز، باور دارم ما پیوندی عمیق داشتیم. و واقعاً کنجکاوم بدانم امروز دربارهی همهی اینها چه نظری دارد.
منبع: این روایت با عنوان The Friendship Challenge فوریهی ۲۰۲۴ در مجلهی نیویورکر منتشر شده است.