شمارهی اول | روایت بازمانده
آخرین روزهای لطفعلیخان زند، سر هارفورد جونز، ترجمهی هما ناطق و جان گرنی، تهران، انتشارات امیرکبیر، 1353.
خاطرات سر هارفورد جونز، ترجمهی مانی صالحی علامه، تهران، انتشارات ثالث، ۱۳۹۹.
خاطرات سفیر انگلیس از بازگشت دوباره به ایران
گاهی دیدار دوبارهی کسانی که سالها ندیدهایم ممکن است ناامیدکننده باشد. نگرانایم چیزی تغییر کرده باشد و تصویر زیبایی که در ذهنمان ساختهایم خراب شود. اتفاقی که برای سر هارفورد جونز، بازرگان و سفیر انگلیسی، افتاد. جونز فارسی را بهخوبی میدانست و دوستان بسیاری در ایران داشت. در اولین سفرش به ایران با خسرو، شاهزادهی سابق، دیدار کرده و تحتتأثیر این دوستی قرار گرفته بود. بار دوم که به ایران برگشت خواهان ملاقات دوبارهی او شد. اما دیدار دوم شباهتی به دیدار اول نداشت. آنچه در ادامه میآید، شرح دو دیدار جونز با خسروست: اولی در سال ۱۱۶۹ که تصویری رنگی و شاد دارد و دومی شانزده سال بعد، در سال ۱۱۸۵، که تیره و غمگین است.
دیدار اول: سال 1169 خورشیدی
شب پیش از حرکت لطفعلیخان، اتفاقاً به باغ کلاهفرنگی که همیشه آزادانه بدان رفتوآمد میکردم رفتم. در باغ با پسر لطفعلیخان که کودکی هفتساله بود، روبهرو شدم که همراه للهاش ایستاده بود. آن روز اگر میتوانستم از شاهزادهکوچولو پرهیز میکردم، ولی او یکی از پیشخدمتها را به سراغم فرستاد. وقتی نزدیکش شدم و سلام گفتم، رو به من نمود و گفت: «شما همان فرنگیای هستید که پدرم بارها حرفتان را زده است. شما برای او يك ساعت موسیقیدار هدیه آورده بودید، برای من هیچچیز نیاوردهاید؟ من فردا در غیاب پدرم پادشاه خواهم شد و شما باید به دیدن من بیایید، همانطور که به دیدن پدرم میآمدید.»
من از اين كودك خیلی خوشم آمد. پرسیدم: «میل حضرت والا چه ذچیز است؟» جواب داد: «للهام (میرزاحسین) به من میگوید بهترین چاقوهای جیبی را در کشور شما میسازند. حاضرید یک چاقو به من بدهید؟ دده میگوید بهترین قیچیها را هم در مملکت شما درست میکنند. شما را به خدا، يك جفت قیچی هم به ددهام بدهید.»
از روی اتفاق، من يك چاقوی جیبی بسیار نفیس با خود داشتم. فوراً به او تعارف کردم و گفتم وقتی به کشورم بازگردم دو سه چاقو برای خودش و دو سه قیچی برای ددهاش خواهم فرستاد. كودك در اوج شادی فریاد زد: «وای! چهقدر شما آدم خوبی هستید!»
سپس تقريباً يك ساعتی در کنار من راه رفت و حرف زد و من هرگز کودکی مؤدبتر، زیباتر و باهوشتر از او ندیدهام، لیکن از عجایب روزگار بار دیگر که ما یکدیگر را ملاقات کردیم در آذربایجان بود. او بردهای چروکیده و اخته، من سفیری به نمایندگی از کشور خودم در نزد جانشین همان کسی که ویرانگر خانهوکاشانه و تاجوتخت پدر او بود!
دیدار دوم: سال 1185 خورشیدی
هنگامی که گفتوگوی میان آن شاهزادهی خردسال و خودم در باغ وکیل را برای شاه تعریف کردم گفت: «خسرو اینجاست، آیا دوست دارید او را ببینید؟ فردا او را نزد شما میفرستم. من نمیتوانم آنچه بر سر او آمده تغییر دهم ــ مرد بیچاره ــ اما به شما میگویم که اگر به جای عمویم به دست من افتاده بود، چنین بلای سختی بر سرش نمیآمد.
پدرش را من هم مجبور بودم به مرگ محکوم کنم، چون با توجه به ضدیت او با ما کار دیگری نمیشد کرد، اما حتی در اینباره هم مسلماً اگر من به جای عمویم بودم، مرگ آسانتری برای او در نظر میگرفتم. عمویم او را زجر داد. او یک شیرمرد حقیقی و بزرگ بود.»
روز بعد حوالی عصر برای پذیرایی از شاهزاده خسرو آماده شدم. او همراه چند خدمتکار و چند نفر از فراشان شاه از راه رسید و من برای استقبال از او از خیمهام خارج شدم. دست او را گرفتم و به بالای خیمه که محترمترین محل محسوب میشد هدایتش کردم و از او خواستم بنشیند، که نشست. من چندلحظهای بر پا ایستادم تا این فرصت را به او بدهم که مرا به نشستن دعوت کند، اما او با اضطراب و ناراحتی از جایش بلند شد و بازوان مرا گرفت و گریهی شدیدی سر داد. پس از مدتی شروع به صحبت کرد و گفت شاه لطف بزرگی در حق من کرده که اجازه داده به دیدن دوست قدیمی پدرم بیایم. از موقعی که شنیدهام شما به تهران وارد شدهاید آرزوی چنین ملاقاتی را داشتهام، ولی میترسیدم اجازه بگیرم تا به دیدن شما بیایم. اما میرزا بزرگ، که جای پدر من است، گفت که صبروحوصله داشته باشم، و او ترتیب این کار را میدهد. دیشب وقتی شما از حضور شاه مرخص شدید او به دنبال من فرستاد و گفت اجازه دارم که امروز با شما ملاقات کنم. خودتان میتوانید حدس بزنید که با چه شورواشتیاقی اکنون به دیدن شما آمدهام.
آنگاه هر دویمان نشستیم و شروع کردیم به صحبت از روزگاران قدیم در شیراز. از او پرسیدم که آیا گفتوگویمان را در باغ وکیل به خاطر دارد. او گفت: «برای اینکه نشان بدهم که آن را خوب به خاطر دارم از شما میخواهم یک چاقوی جیبی و یک قیچی دیگر برای دایهام به من بدهید.» سپس برایم گفت که شاه در حق او بسیار مهربان است و سعی میکند تا حد ممکن امکانات راحتی او را فراهم کند. من گفتم: «سرورم، آیا کاری هست که من بتوانم برایتان انجام دهم؟» او پاسخ داد: «نه.» و بعد پرسوجوی بسیار دقیقی کرد از آنچه در [روستای] «خشت» میان من و پدرش اتفاق افتاده بود و در خاتمه هنگامی که از جایش بلند میشد، گفت: «خدا را شکر میکنم که آنقدر زنده ماندهام تا دو چیز را ببینم؛ اول اینکه حاجی ابراهیم خائن را دیدم که از نعمت بینایی محروم شد و دوم اینکه امروز با یکی از بهترین و پابرجاترین دوستان پدرم ملاقات و گفتوگو کردم. امیدوارم باز هم شما را ببینم اما زیاد دیدار کردن ما با هم، حتی اگر شاه اجازهاش را بدهد، برای هر دویمان به دور از احتیاط و دوراندیشی است. حتی اکنون هم برای من مدتی طول خواهد کشید تا آرامش فکری و روحیام را بازیابم.»
او دوباره مرا در آغوش کشید و خداحافظی کرد و من او را تا کنار اسبش، که جلوِ در خیمه آورده شده بود، همراهی کردم. وقتی سوار اسبش میشد، با صدای بلند طوری که اطرافیانش بشنوند گفت: «بارکالله، من یک غلامم و شما یک سفیر و بااینحال در حق من تواضع میکنید.»
آسیبی که بر چشمان او وارد آمده بود قیافهاش را از شکل انداخته، اما نتوانسته بود زیبایی و وقارش را بهکلی از بین ببرد؛ بااینحال وضعیت ذهنی او به نظر من همانی بود که از پسر لطفعلیخان زند انتظار میرفت. دفعهی بعدی که پس از این ملاقات با شاه دیدار کردم از من پرسید با خسرو چه کردهام و چه گفتوگوهایی داشتهایم و در توضیح این سؤالش گفت چون آن مرد بیچاره وقتی پس از ملاقات شما نزد من آمد، فقط گریه میکرد.