زندگی دوباره بعد از آسیب مغزی
جودیت هانا وایس
ترجمهی آرزو مقدس
تصور کنید روزی از خواب بیدار شوید و ببینید مغزتان آشفته است، هویتتان را فراموش کردهاید، فکرتان در هم ریخته است، خاطراتتان را از یاد بردهاید و حتی کلمههایتان پَر زده و رفتهاند. موقعیت ترسناکی است، خصوصاً اگر نویسنده باشید و واژهها گوشبهفرمانتان. از کجا شروع میکنید؟ وقتی همهی چیزهایی که شما را به دنیای بیرون پیوند میداد بهآنی از بین بروند، چهطور خود را از نو میسازید؟ جودیت هانا وایس این سردرگمی را جور عجیبی تجربه کرده است. سال ۲۰۰۶ رانندهای مست به ماشینش میزند و زندگی او را زیرورو میکند. ناگهان همهی مفاهیم را از دست میدهد؛ حتی نمیتواند جزئیات سادهی زندگیاش را به یاد بیاورد. مغزش که روزی دقیق و بینقص در خدمتش بود به فضایی ناآشنا و ناامن تبدیل میشود. آسیب مغزی او فراتر از اختلال در عملکردهای شناختی بود؛ هویتش را در هم شکست، زمان را از مدار خارج کرد و دنیای آشنایش را به سرزمینی بیگانه تبدیل ساخت. در این روایت، وایس از تلاش طاقتفرسایش برای بازسازی خود مینویسد؛ از تقلا برای سرهم کردن تکههای هویت تازهاش، سوگواری برای آنچه از دست رفته و استقامتی که برای شروعی دوباره به خرج داد.
برای مطالعهی کامل روایت نسخهی چاپی شمارهی اول را تهیه کنید.