شمارهی اول | روایت بازمانده
شروع یک دوستی در ایران
آنهماری شوارتسنباخ/ ترجمهی سعید فیروزآبادی
آنهماری شوارتسنباخ نویسنده و روزنامهنگار سویسی در تقاطع اشتیاق برای شناخت مشرقزمین، بهویژه ایران، و اشرافیت اروپایی زندگی میکرد. او در خانوادهای مرفه و فرهنگدوست بزرگ شد و از کودکی با نواختن پیانو، سوارکاری و داستاننویسی خو گرفت. اما آنچه مسیر زندگیاش را رقم زد میل به رهایی از نظم خشک دنیای غرب و کشف رمزورازهای سرزمین شرق بود. سفرهایش به ایران در دههی ۱۹۳۰ او را به اولین خبرنگار و عکاس سویسی در این سرزمین بدل کرد؛ جایی که از میان کوهها، آیینها و چهرههای ناآشنا به دنبال معنا میگشت. مرگ در تهران فقط روایت یک سفر نیست، تأملی است بر تنهایی زنی که برای فرار از خلأ تمدن غرب دل به جادههای ناشناخته سپرد. متنی که میخوانید قسمتی از سفرنامهی او به ایران است. شوارتسنباخ به تهران سفر میکند، با دختری به نام ژاله آشنا میشود و دوستی عمیق و تأثیرگذاری شکل میگیرد که با مرگ ژاله ناتمام میماند.
اولینبار که ژاله را دیدم، تب داشتم و اتاقم میان درختان کهنسال باغ و گیاهان درهمفرورفته تاریک شده بود. تیرماه بود و ساعت پنج بعدازظهر زیر درخت دراز کشیده و پس از لرز در انتظار تب بودم. رنگ صورت ژاله سفید بود. پیشانیاش سفیدتر به نظر میرسید و سرخی آرایش گونههای برآمدهاش ظاهری بیمارگونه به او میداد. شنیده بودم که بیماری ریوی دارد. در کودکی با مادرش مدتی در داووس بستری بود. بعد، جنگ جهانی اول شروع شد و مادرش، که جوان و بسیار زیبا بود، همسرش را ترک کرد. در عوض، پدرش از دخترک انتقام گرفته بود و دیگر به او اجازه نمیداد به دیدار مادرش برود.
بعدها مردم ترکیه فقیر شدند و این سرزمین ویرانشده بر اثر جنگ دوباره اسیر جنگهای آزادیبخش شد. حتی پدر ژاله نیز فقیر بود. مدرسه هم فقیرانه بود و بچهها هیچوقت غذای کافی نمیخوردند. مادر ژاله به همین دلیل از پدرش خواست تا دختر را نزد خودش ببرد، چون دوستی ثروتمند داشت، اما برای پدر شرافت مهمتر از زندگی لطیف دخترک بود. ژاله فکر میکرد مادرش را دیگر نخواهد دید و خیلی زود میمیرد. در این بین، کمالپاشا، این میهنپرست دوآتشه و سختگیر، هم از بیابانهای آناتولی مبارزه را آغاز کرد و به نخستین پیروزیها رسید. یونانیها را کشت و خیلی زود انگلیسیها هم عقبنشینی کردند و ترکها ارمنیها را از ترکیه بیرون کردند. کردهای دلیر در کوهستانها قیام کردند، اما کمالپاشا آنها را هم سرکوب کرد.
مادر ژاله گفت که دخترک را از مدرسه بدزدند و به خانهی دوست ثروتمند او ببرند. این دوست بسیار بانفوذ بود و دیکتاتور جدید ترکیه هم از او حمایت میکرد. ژاله میگفت آن سالها خوشبختترین سالهای زندگیاش بوده است. اما بیماریاش که عود کرد، ناگزیر دخترک را به آسایشگاهی بردند، البته نه در سویس بلکه در مکانی نزدیک استانبول. بعدها هم پدرش پیدایش کرد و او را با خود به تهران آورد.
پدرش دوباره ازدواج کرد و از همسر دوم صاحب آن زیباترین دختر، یعنی صدیقه، شده بود. بااینحال دختر بزرگ را رها نمیکرد. مرد خطای همسر نخست خود را گناه ژاله هم میپنداشت و آن را نمیبخشید؛ رنج و درد این ماجرا را فراموش نمیکرد و همسر دوم او هم زن چرکسیِ جوان و زیبایی بود و حال مرد احساس پیری میکرد و از ژاله انتقام میکشید، زیرا مادرش دیگر او را دوست نداشت و اصلاً در فکر شرافت مرد نبود و به خاطر کس دیگری ترکش کرده بود. احتمالاً ژاله را که شبیه مادرش بود بسیار دوست میداشت، اما از این عشق دل کنده بود و حال حسی از نفرت در این رابطه دیده میشد.
ژاله به من میگفت: «نمیشود کاری برای بهبودی شما کرد؟»
گفتم: «خوب میشوم.» دندانهایم از لرز به هم میخورد و میدانستم که حال باید زانوانم را جمع کنم و به بالش خود بچسبم و پشتم بهشدت درد خواهد گرفت. اما نباید از ژاله خجالت میکشیدم؛ دستم بین انگشتان کشیده و خنک او بود.
گفتم: «آره، بعدش بهتر میشوم و خواب میبینم.» به او نگاهی کردم. حضور نامأنوس او برای من تسلیخاطر بود.
گفتوگویی دربارهی نیکبختی
روزی ژاله به من گفت: «باید به زندگی فکر کنی، هر چند خود من به موضوع دیگری فکر میکنم.»
پرسیدم: «به چه فکر میکنی؟»
«به موضوعی دیگر، به آیندهای بسیار دور.»
«چرا به من نمیگویی؟»
تبسمی روی لبانش نقش بست و گفت: «چون نمیخواهم. آخر تو تب مالاریا داری و خوب میشوی، اما بیماری من هیچوقت خوب نخواهد شد و مثل سِیلی مرا با خود خواهد برد.»
«باید به زندگی فکر کنم؟»
«چون من نمیتوانم، راه زندگی ما با هم فرق میکند.»
«گفتم هر دو برای همیشه در این سرزمین خواهیم ماند.»
با لطافتی خاص گفت: «نمیبینی که این سرزمین مرا بیمار میکند؟ حتی پدرم هم اینقدر مرا عذاب میدهد.»
گفتم: «ژاله، پدرت خیلی به تو ظلم میکند. بهتر است تو را از اینجا به جای دیگری با هوایی پاکتر ببرد و اجازه دهد مادرت دوباره از تو نگهداری کند.»
پاسخ داد: «بعد راه ما مثل هم میشد. عزیزم، بعد میتوانستیم مثل هم فکر کنیم و من دیگر نمیترسیدم که پیش تو بمانم.»
«آره، دیگر ترسی نداشتیم.»
«تو چرا میترسی؟»
«تو که میدانی من آدم خوشبختی نیستم.»
دربارهی این موضوع فکر میکردیم که معنی واژهی «خوشبختی» چیست و چرا بخت یارِ یکی میشود و دیگری همهی عمر از آن بیبهره میماند. گفتم: «شاید برای رسیدن به آن باید مبارزه کرد؟ اما برای خیلی چیزهای دیگر باید مبارزه کرد و این خصم هم که اصلاً دیده نمیشود.»
«خصم؟»
«مردم میگویند که در پی خوشبختی هستند، اما آن خوشبختی چنان دور و دستنیافتنی است که نمیتوان تصورش کرد؟»
«نمیتوانی تصورش کنی؟»
«تو چی؟»
ژاله گفت: «رودی سیمینفام است و مرا در میانهی خود به پیش میبرد و نمیتواند جلوِ مرا بگیرد.»
«تپهها راه باز میکنند. بعد به دشت میرسی. ابتدا صدای باد را میشنوی؛ باد ابرها را چون دستهای از غازهای وحشی از بالای رود دور میکند. ابرها سایه بر آب میاندازند و من میلرزم، اما بعد باد تمام میشود و رود آرام میگیرد و باد دشت را ترک میکند و شب دوباره از راه میرسد.»
«ژاله!»
صدای مرا نمیشنید و غرق در اندیشههای دوردست بود.
هر دو میخواستیم در باب نیکبختی صحبت کنیم اما نمیدانستیم که جز دربارهی مرگ سخن نگفتهایم.
به ما پناه خواهند آورد
با هم حرفهای زیادی زدیم، نمیخواستیم دربارهی هیچ مطلب خاصی صحبت کنیم و به همین دلیل برای صحبت دربارهی مسائل مهم به خودمان چندان زحمت نمیدادیم. دنبال فهمیدن موضوع خاصی نبودیم و به همین دلیل هم نیازی نبود که بیشتر از هم بدانیم.
روزی ژاله گفت: «شاید اصلاً من آن دختری نباشم که تو فکر میکنی. شاید اصلاً جور دیگری باشم.»
پاسخ دادم: «من اصلاً به این موضوع فکر نمیکنم.»
«شاید این موضوع ناراحتت کند.»
اما صحبت ما همین جا قطع شد و من دیگر دلیلی برای ناراحتی نداشتم، زیرا دربارهی ژاله فکر نمیکردم و اصلاً در فکر رابطهی خودم با او نبودم. راهْ تنها از خانهی من تا خانهی او بود [با آن ریشهی درختی که در آخرین پیچ از زمین سر برآورده بود]. برای من این مسیر عادی و معمولی شده و درهرحال دلنشین بود. بعدازظهرها زیر سایهی درخت بزرگ مینشستیم و حرف میزدیم و جوانان دیگری که مهمان باغ ترکان بودند تنیس بازی میکردند. این جماعتْ جوانانی مهربان بودند و گاهی ما هم به زمین تنیس میرفتیم، آنجا مینشستیم و آنها را تماشا میکردیم، اما نور زیاد ژاله را خسته میکرد و بعدها هم دیگران عادت کرده بودند که ببینند ما زیر درخت خود نشستهایم. آخر هر دو نمیتوانستیم تنیس بازی کنیم. حوالی غروب پدر ژاله از اداره میآمد، از ماشین پیاده میشد و مستقیم به زمین تنیس میرفت. موقع عبور از کنار ما به من سلام میکرد و چند کلمهای با ژاله حرف میزد. صدایش آرام و سخت بود و همین کافی بود تا ژاله را ناراحت کند. دوباره تبهای ژاله شروع شده بود و پدرش هم به همین دلیل او را سرزنش میکرد.
ژاله میگفت: «میخواهد من به زمین تنیس بروم و از مهمانها پذیرایی کنم.»
«مگر نمیبیند که تو بیماری؟»
«میگوید اگر من مریض هستم پس نباید با تو هم حرف بزنم و باید در اتاقم بمانم.»
«میخواهی به اتاق تو برویم؟ شاید بهتر باشد بخوابی؟»
چهرهاش آمیزهای از رنج و آرامش بود و برای من تحمل این حال بسیار سختتر از تماشای گریهی او به نظر میرسید. گفت: «نه آنجا نمیتوانم نفس بکشم، میترسم تازه اجازه هم نمیدهد که تو پیش من بمانی.»
«مگر نمیداند که تو از بودن پیش من خوشحال میشوی؟»
«از هر چه باعث خوشحالی من بشود متنفر است. نمیخواهد زندگی به کام من باشد.»
میدانستم چه پیش خواهد آمد.
ژاله گفت: «اصلاً ناراحت نباش!» سرم را به سوی خود برگرداند و به من نگریست و گفت: «مادرم هم اگر تو را میدید دوستت داشت.»
هر دو تبسمی کردیم.
گفتم: «آخر نمیتواند مانع دیدار ما بشود.»
ژاله گفت: «نمیتواند مانع علاقهی من به تو بشود.»
گفتم: «نه، نمیتواند مانع دیدار ما بشود.»
سرم را بین دستانش گرفت، انگار میخواست مرا آرام کند، بعد گفت: «چرا خوب هم میتواند چنین کاری بکند و این کار را هم خواهد کرد.»
«ژاله!»
«ناراحت نشو که حقیقت ماجرا را به تو گفتم.»
«ژاله، مگر نمیداند که ما فقط همدیگر را داریم؟»
ژاله با لطافت گفت: «با اینهمه خیلی زود این کار را خواهد کرد.»
جشنی در باغ
ژاله را دفعهی بعد زمانی دیدم که از درهی لار به تهران بازگشته بودم. باید این بازگشت ناگهانی از سفر را در کمال شگفتی نوعی واقعیت زمانی بدانیم که تنها اثبات میکند آنچه ما بر آن نامِ واقعیت مینهیم تا چه حد بر همهی امور ما تأثیرگذار است، زیرا هر قدر که خاطرههایم را زیرورو میکنم باز هم آن نخستین خداحافظی را به یاد نمیآورم و از زمانی که برای نخستینبار در راه آبعلی سوار بر قاطرها شدم و از هر دو تنگه گذشتم و به دره رسیدم، دانستم که این آخرین راه و این اردوگاه آخرین اقامتگاه من خواهد بود. کاروان مردگان نیز چنین راه میپیمود و در گرمای فراوان تابستانِ ایران با بانگ جرس از رشتهکوهها میگذشت.
درهرحال چنین کاروانهایی را فقط در بیابانهای عراق دیده بودم. شتران تابوتهای بلند و کوتاه را بر پشت خود حمل میکردند و گاهی جنازهها را فقط با فرشی پوشانده بودند و براساس وصیت آنان و بنا بر اعتقاد ایشان جنازهها را به گورستانهای مقدس شیعیان، یعنی کربلا یا نجف، میبردند. چنین سفری سی روز طول میکشید و قیمت قبر در آن مکانهای مقدس بسیار گران بود، اما داشتن آرزویی برای آخرینبار تا چه حد تسلیبخش بود و حین برآوردن این آرزو آن روح بیچاره آرامش مییافت، زیرا هر قدر هم که در زندگی مرتکب گناه شده باشد، حال برای یکبار هم که شده، راهی درست را برگزیده بود.
بیشتر به شتربانان و کاروانسالاران فکر میکنم، زیرا مسیرهایی که آنان میپیمایند از ابتدای بشریت تغییری نکرده است؛ اما توفان شنی وجود دارد که ردپاها را پاک میکند و راه را از نظرها پنهان میسازد. توفان همچنین آخرین رد کاروانها را میزداید و از بین میبرد. بهار رودخانهها از سرچشمههای پررمزوراز پر میشوند و کرانههای خشک کویر را درمینوردند و به سراشیبیهایی میریزند که تنها لانهی مار و بزمچههاست و برای پابرهنگان بسی خطرناک. حین این تغییرات طبیعت، چادرنشینان همگی جلوِ چادرهای خود مینشینند و نمیدانند خورشید کجا غروب میکند. دعاهای آنها چون تکهپارههایی است و به گوش الله نمیرسد و حتی بهترین کاروانسالار نیز ممکن است ره گم کند. شترهایش را در دایرهای، گرد هم مینشاند و اینچنین شتران تا پایان توفان ثابت مینشینند و گردن بلند خود را میچرخانند تا سرهایشان به هم برسد و درست چون تکهای چرم به نظر میرسند.
پس از اینهمه خطر و ورطهها فکر میکنم که آخرین آرزوی هر شتربانی درکشدنی باشد، زیرا او مطمئن است که کاروان مردگان روزی به آن واههی سبز کربلا یا به آن شهر سپید نجف میرسد که گنبد طلایی حرم آن چون تصویری از آسمان در میان بیابان قامت افراشته است. راه آبعلی را دوباره دیدم؛ صعود به تنگهها به نظرم طولانیتر، سراشیبها تندتر و دره ژرفتر بود، اما در کنار چشمهی کوچک آنجا هیچ جنبندهای نبود.
سرانجام که با ماشین به جاده رسیدیم، از دوردست غباری را در دشت دیدیم. این گردوغباری بود که تهران را چون ابری سمی در بر میگرفت. همان شب وزیر خارجه همه را دعوت کرده بود. با صدها چراغْ باغی را روشن کرده بودند که برگ درختان آن زیر لایهای نازک از خاک پوشانده شده بود. چراغهای ایرانی با دقت فراوان در راه آویخته شده بود. گرمای هراسانگیز تابستان بر جشن سنگینی میکرد. كنار من سفير آلمان نشسته بود، این مرد که از شش سال قبل در ایران زندگی میکرد و به این کشور عشق میورزید، همان شب به علت سکته قلبی مرد.
دویست مهمان را دعوت کرده بودند و این عده بین باغچهها و سرسرای خانه با پلههای عریض راه میرفتند. پلهها از باغ شروع میشد. آن بالا گروهی از نوازندگان اروپایی ساز میزدند. از جایی که ایستاده بودم زنان و مردان سپیدپوشی را میدیدم که میرقصیدند و گویی صورتکهایی بر چهره داشتند و موهای خود را به رنگ بلوند درآورده و شانه کرده بودند. با کمی فاصله از هم میرقصیدند؛ زنان دستان خود را چون هنگام هراس از برخورد شیئی با سر بر شانهی مردان گذاشته بودند. ژاله را دیرتر دیدم، تماشای سیمای او برایم بسیار دردناک بود؛ از آخرینباری که او را دیده بودم شدت بیماری او بیشتر شده بود.
در سرسرا موسیقی قطع شد. ناگهان همهمهی مردمی را شنیدم که نزدیکی من با هم صحبت میکردند. ژاله همراه چند دختر جوان از بین مردم، که برایش راه میگشودند، به سمت من آمد. این راه از میان گیاهان تیرهرنگ میگذشت و چراغهای کوچک نیز بر صورت سپید و آرایششدهی ژاله نور میافشاند. فاصلهی او را از خود در ذهن آوردم، چندان زیاد نبود.
از خود پرسیدم آیا از آن بالا به صاحب این چهره تلفن کرده بودم؟ اما من با فرشتهای سخن گفته بودم و هربار که آن حضور خاموش فرشته را در چادرم به یاد میآورم، از تنهایی خود لرزه بر اندامم میافتد. ژاله آنسو میایستد و صحبت میکند. صدای لطیف او به گوش من نیز میرسد. با آنکه پای من به دلیل عفونت ورم کرده بود و درد میکرد از جا برخاستم و به طرف ژاله رفتم.
ژاله گفت: «زود برگشتی.»
«به خاطر جشن نبود.»
به من نگاهی کرد.
آرام گفتم: «به خاطر تو هم نبود، چون پایم عفونت کرده است و باید آن را به پزشکی نشان میدادم. فقط به این خاطر.»
عبارت آخر را به گونهای گفتم که گویی میخواهم خود را از هر سوءظنی تبرئه کنم.
«دوباره چه کسی تو را به آن بالا برمیگرداند؟»
گفتم: «آرهآره، هر وقت بتوانم دوباره برمیگردم.»
با مهربانی گفت: «شک ندارم.»
گفتم: «تو که تب داری...» به چهرهی سپید ژاله با آن لکههای سرخ بیماری بر گونههایش نگاهی کردم و بیاختیار پرسیدم: «نمیشود اینجا بمانم؟ آیا کاری برای تو از دستم برمیآید؟»
ژاله گفت: «با من بیا.»
تنها به سرسرا رفتیم و من به نردههای پله تکیه دادم.
ناگهان ژاله با ناراحتی گفت: «تو که اصلاً نمیتوانی راه بروی.»
با تبسمی بر لب پاسخ دادم: «آره، حسابی میسوزد.»
از بالای ایوان به باغ نگاه میکردیم. حال چراغهای سرخرنگ در نسیم ملایم شبانگاهی آرام تکان میخورد.
ژاله گفت: «هوا خنک میشود.» خنکی هوا برای لحظهای کوتاه بود. آنسوی باغ هنوز هم آن ابر مسموم پر از گردوغبار و داغ بر فراز سقفهای سوخته سنگینی میکرد.
ژاله یکباره گفت: «پدرم دیگر به من اجازه نمیدهد که تو را ببینم. اصلاً اجازهی دیدار هیچکس را نمیدهد.»
جمعیت دوباره شروع به رقص کرد. بدنهای آنان، که از هم بسیار دور بود، آرام از کنار من رد میشد. مدتها بود که این موضوع را میدانستم، بااینحال ترسی شدید به دلم راه یافت. ژاله کنار من گفت: «خواهش میکنم فکر بدی نکن.»
ژاله از من بسیار دور بود. به نظرم میرسید که مثل دیگران آرام و ناامید میرقصیم، بیآنکه به آن جشن شبانگاهی توجه کنیم.
«میداند که بیمار هستم و نمیخواهد مرا از دست بدهد، به همین دلیل مرا از شما جدا میکند. آدم لجوجی است.»
«نمیتوانی نزد مادرت بروی؟»
دیدم که میخواست جلوِ سیل اشکهایش را بگیرد؛ پشت به در ورودی کرده و با حالتی خمیده نفسهای عمیقی میکشید تا بتواند باز هم با ضعف تب و اشک مبارزه کند.
«ناراحت نشو.»
پاسخ داد: «مدتها اینجا نبودی و آخرین دیدار ما مثل آخرین وداع بود.»
میخواستم به جایی تکیه دهم، دستانش را بگیرم و از او گله کنم.
ژاله گفت: «تو فقط باعث میشوی او از من عصبانی شود.»
صدایش چنان لطیف بود که انگار این گفته هیچ پیامد سوئی برای او یا هر دوی ما ندارد و بعد دنبالهی حرفش را گرفت و گفت: «فکر میکند که من از دوستانم برای مبارزه با او کمک خواستهام. اصلاً غرورش اجازه نمیدهد. از من انتقام میگیرد و این هم هیچ فایدهای به حال تو ندارد. حالا دیگر باید بروم.» به پلهها و به انسانهای بسیاری که از پلهها بالا و پایین میرفتند، بعد به باغ نگریستم و دیگر چشم بر همه بستم.
تب و کارگران آوازهخوان
روز بعد پزشک پای مرا، که تا بالای ران ورم کرده بود، دید و پرسید: «نمیشد زودتر بیایید؟»
گفتم: «کار آسانی نبود. راه زیادی است.»
«تب هم دارید؛ تب درستوحسابی.»
«تب که بد نیست.»
«در عوض بریدن این غدهی پای شما هم چندان دلنشین نیست.»
روش برخورد او با بیماران را میشناختم. این پزشکان انگلیسی مناطق استوایی را خوب میشناختم. گفت: «خب، خیلی تکان نخورید، اول یک جرعه ویسکی بخورید.»
از جایش برخاست و از گنجه شیشهای با خود آورد و گفت: «بعد با هم به بیمارستان میرویم.» ویسکی را در لیوانی ریخت و گفت: «متأسفانه اینجا یخ ندارم. تازه هیچ مادهای هم برای مبارزه با میکروبها در اختیارم نیست. هر چه زیاد باشد، خب، زیاد است و این یخهای تهران هم در تابستان جز کشتن مردم به درد دیگری نمیخورد.» بعد به طرف ماشین او رفتیم. نمیدانستم پای ورمکردهام را چهطور باید داخل ماشین بگذارم. گفتم: «از خانهی شما تا ماشین هفت فرسخ راه است.» زیر بغل مرا گرفت و گفت: «میدانستم که ویسکی معجزه میکند، پس هنوز هم میتوانید راه بروید.»
*
به هوش که آمدم گفتم هر چه گفتم دروغ بود، اما خیلی دوست دارم ژاله بیاید. پرستار گفت: «دنبالش فرستادهایم، پانسمان را هم باز کردیم.»
گفتم: «شما خیلی مهرباناید، اما حرفهایی را که زدم اصلاً باور نکنید.»
دخترک مهربان گفت: «معلوم است، فقط پانسمان را باز کردیم، چون شما خودتان خواسته بودید و آن نامهای را هم که گفتید نوشتیم.»
«من که اصلاً از نامهای حرف نزدم.»
«نامهی کوتاهی بود و دوست شما هم خیلی زود برای عیادت خواهد آمد.»
شبی طولانی و داغ بود، پایم را روی ملافهها قرار داده و بالشتی هم زیر آن گذاشته بودند.
دیگر غدهای دیده نمیشد. با آنکه اصلاً پا را حس نمیکردم، زخم همچنان میسوخت.
صبح زود کارگران شروع به آواز خواندن کردند. آنجا خانهای میساختند و من اسباب کار بنّایی را از پنجره میدیدم. کارگران ایرانی چندروزه ساختمانی را میسازند. خشتها را روی هم میچینند و حین کار آواز میخوانند. سرکارگر میخواند: «یک تمام، یک نیمه حالا تمام، نیمهتمام...» گاهی سر جوانکی داد میزند که آن پایین ایستاده است و او را نمیبینم و خشتها را بالا میاندازد. این تنها لحظهای است که آواز قطع میشود و بعد دوباره با همان لحن به آواز ادامه میدهد: «نیمه، حالا تمام.»
چند ساعت بعد فریادی کشیدم پرستار مهربان به داخل اتاق آمد. گفتم: «ببخشید، نمیتوانستم تکان بخورم وگرنه زنگ میزدم.» او گفت: «بهتر است دیگر اینجوری داد نزنید، چون در اتاق کناری مریض تیفوسی بستری است.»
«متأسفم...»
«دکتر تازه ساعت یک میآید، باید آن آلمانی را هم پانسمان کند.»
میخواستم عق بزنم. دختر گفت به خاطر گرماست.
گفتم: «میشود لطف کنید و به این کارگران بیرون بگویید آواز نخوانند.» دخترک رفت. کارگران تا غروب آفتاب یکسره خواندند. ژاله هم نیامد.
شب بعد کمکم سر صحبت را با پرستار باز کردم و پرسیدم: «توی این هوای گرم چهطوری کار میکنید؟» پاسخ داد: «عادت میکنید، البته اگر سالم باشید.»
«فکر میکنید من دوباره حالم خوب میشود؟»
تبسمی بر لبانش نقش بست و گفت: «کاشکی همهی مریضهای ما مثل شما بیماری کماهمیتی داشتند.»
«منظورتان تیفوس است؟»
«نه، منظورم این نبود. اینجا به هر دلیل فرد ممکن است خیلی آسان بمیرد، اما نگاهی به پای خودتان بکنید.»
«آره، پای سالمی به نظر میرسد.»
«البته جز همان زخم، چند روز دیگر میتوانید برقصید.»
«ای کاش فقط میخواستم برقصم.»
«دکتر به شما نگفت تا چند روز دیگر مرخص میشوید؟»
ای کاش فقط موضوع همین بود. دخترک مهربان پرسید: «ببینم از چه میترسید؟»
کمی صافتر نشستم و گفتم: «گوش کنید، فکر میکنید که باز هم حال من خوب میشود؟ آیا واقعاً نامهای را که گفته بودم نوشتید؟»
داشت بافتنی میبافت. آن را کناری گذاشت و گفت: «خب، معلوم است.» بعد با حالتی کمی غریب تکرار کرد: «خب، معلوم است.»
«آره، میدانم که گفتم نامهای برای دوستم ژاله بنویسید.»
«یادتان میآید؟»
«اول منکر این نامه شدم، اما حالا اعتراف میکنم که خودم گفتم. میدانم که در نامه چه نوشته شده... بفرمایید، میبینید که بااینحال دوستم نیامد.»
«شاید امروز وقت نداشته.»
«آخر شما که از ماجرا خبر ندارید. فردا هم نمیآید.»
«نمیتوانید صبور باشید؟»
«گفتم شما از ماجرا خبر ندارید. اگر در این سرزمین کمی صبر کنید، چشم به هم بزنید از بین رفتهاید.»
دخترک مهربان روی من خم شد و گفت: «کمی تب دارید، بهتر است بخوابید.»
جوابش را ندادم. دنبالهی حرفش را گرفت و گفت: «از این سرزمین نباید ترسید و مسئولیت هر ماجرایی را به گردن آن انداخت. اصلاً اینجور نیست.»
مبارزه با هراس
سعی کردم باز هم صبور باشم، باز هم برای آخرینبار مقاومت کنم. پزشک ناگزیر زخم پایم را دوباره باز کرد چون دوباره چرک کرده بود. گفت: «متأسفم که اینقدر باعث ناراحتی شما شدم، اما اگر شما را بیهوش کنیم بهتر است.»
پرسیدم: «آن پیرمرد ترک را میشناسید؟»
پرستار مهربان که پای مرا گرفته بود نگاهی سریع به چهرهی من کرد.
پزشک گفت: «در این هوای گرم بهتر است کمتر ناراحت شوید.»
«شما نبودید که اسهال صدیقه را درمان کردید؟ خواهر صدیقه را میشناسید؟ فکر میکنم خیلی مریض است.»
«منظور شما ژاله است؟ این دخترکان ترک خیلی مطیع و حرفشنو هستند. آخر این لجاجتهای پدرش آنها را میکشد.»
«خودش میداند که...»
«من نمیتوانم بهزور کاری بکنم، نمیتوانم بدزدمش.»
با عصبانیت گفتم: «نه، نمیشود کاری بکنید که ژاله به اینجا بیاید و من او را ببینم؟»
پزشک: «گفت شما به فکر سلامتی خودتان باشید.»
اما من گفتم: «اما من حق دارم او را ببینم.»
پرستار مهربان گفت: «شکی نیست.» پزشک به زخم پای من دست زد و گفت: «کمی تحمل کنید.» من تحمل کردم و پزشک آنطور که به نظرم رسید حساسترین جای زخم را برید. دوباره که پایم را پانسمان کردند تنهایم گذاشتند. کارگران باز هم آواز میخواندند و دیوار گلی خیلی زود بالا میرفت. با خودم فکر میکردم کارشان که تمام بشود دیگر آواز نخواهند خواند، اما یادم آمد که آن خانهی جدید حتماً چهار دیوار دارد و باید هر چهار دیوار را ساخت و تازه بعد هم خانهی دیگری کنار آن میسازند. با خودم گفتم این ماجرا تا ابد ادامه خواهد داشت. دستم به زنگ کنار تخت نمیرسید و جرئت نمیکردم فریاد بکشم، هر چند آن مریض تیفوسی اتاق کناری دیشب مرده بود. عصر هوا کمی خنکتر شد و ناگهان صدای کارگران پشت پنجره خاموشی گزید.
آن سکوت نامعمول هم باعث عذاب من بود. سوزش پای من کم شده بود و من روی آن ملافهی داغ و مرطوب چُرت میزدم. با خودم گفتم ای کاش میشد دست دراز میکردم و بستهی سیگار را برمیداشتم و سیگاری آتش میزدم. اگر سیگاری میکشیدم، نشانهای از آن بود که سالم هستم. بعد صدای خود را شنیدم که فریاد میزدم: «من سالم هستم... من سالم هستم!» هیچکس پاسخی نداد، عرق از تمام بدنم سرازیر شد. این فریاد در آن محیط خلوت، خود کاری بس دشوار بود. در دل گفتم: « خوب شد که کسی صدایم را نشنید. اگر صدایم را میشنیدند فکر میکردند که دیوانهام. آخر آدم سالم که تنهایی فریاد نمیکشد. من که مست نیستم، کاملاً هوش و حواسم سرجاست و آنها هم که به من دارویی ندادند...» لبریز از ترس، ساکت شدم، اگر به من دارویی مثل تریاک داده بودند، بیشک فریاد نمیزدم و نمیترسیدم و اصلاً دوست داشتم همان جا بمانم... دوباره فریاد زدم: «اگر این کار را میکردند معرکه بود.» غرق در این افکار ساکت شدم، کمی بدنم را چرخاندم و آن پارچهی تکهتکهی زیر پوست را حس کردم و به خودم دلداری دادم و گفتم خیلی زود کسی میآید و مرا با آب سرد پاشویه میکند و آبی به دستم میدهد، بعد شب میشود. شاید هوای شب خنک باشد.... برای آنکه جلوِ هر تردیدی را در ذهنم بگیرم یکریز حرف میزدم. پشتسر من، که در واقع دیواری سپید بود، ترس در تاریکی انتظار میکشید.
پرستار آمد و گفت مهمان دارید. ژاله که در میان سرخی غروب به کنار تخت من آمد، سعی کردم روی تخت راست بنشینم هر دو دستش را در دست گرفتم و سر بر شانهاش گذاشتم.
وداع
نمیخواستم بگریم، مدتی طول کشید تا اشک از دیدگانم سرازیر شد. گفتم: «فکر میکردم نمیآیی، یعنی مطمئن بودم دیگر نخواهی آمد.»
«متأسفم.»
«اما تقصیر تو که نبود.»
«نامهات که به دستم رسید میخواستم بلافاصله بیایم اما نشد.»
«مهم نیست، کلی خوشحالم کردی.»
«کار عاقلانهای نکردی برایم نامه فرستادی.»
«میدانم همان وقت هم فهمیدم کار اشتباهی است.»
«اشتباه نبود، فقط کمی بیاحتیاطی بود.»
«لطف داری که موضوع را اینجوری تعبیر میکنی.»
«چرند نگو، اینجوری حرف نزن.»
«اما درهرحال میخواستم تو را ببینم، میفهمی که حتماً باید تو را میدیدم.»
«آره عزیزم.»
«حالا تو را دیدم، حالا تو اینجایی...»
«عزیزکم، ببخشید که تو را چشمانتظار گذاشتم.»
«دیگر نرو، بیا پیش من بمان.»
کمی شانههایم را به عقب آورد، بعد چشم به من دوخت و گفت: «آره، حالا دیگر تو را تنها نمیگذارم.»
«اول باید سالم بشوی.»
«تو هم همینطور.»
«بعد...»
تبسمی به من کرد و گفت: «بعد دیگر هیچکس نمیتواند مانع ما بشود.
به سرزمین دیگری میرویم، به سرزمینی خوشبخت تا هر دو در آنجا خانهای بسازیم.»
پرسیدم: «نگران نباشم؟»
«تا موقعی که پیش تو هستم، نگران نباش.»
«تو همیشه پیش من میمانی؟»
«من که قول دادم.»
«آره.»
«ببینم، نمیشود یککم به من اعتماد کنی؟ حرف مرا قبول نداری؟»
«آه، تا روز قیامت قبول دارم.»
روی من خم شد و گفت هر دو به این روز قیامت رسیدهایم.
«اما ما هنوز جوان هستیم.»
«مهم نیست.»
«ژاله، ما تازه با اینهمه درد آشنا شدهایم و هر دو خیلی جوان هستیم. نه، تازه اول راه هستیم.»
گفت: «نه، اصلاً اینجوری نیست.»
«کاری نمیشود کرد؟»
«عزیزم، اصلاً نباید فکر کنی که کاری از دست ما برمیآید.»
«اما حرف تو را باور دارم، تا آخر دنیا هم حرف تو را قبول دارم.»
«با این کار کمتر میترسی؟»
«من به آن سرزمین دیگر فکر میکنم، فکر میکنم آنجا حسابی خوشبخت خواهیم شد.»
«خوشحالم که دیگر نمیترسی، خیلی خوشحالم.»
«فقط باید باور کرد که زندگی دیگری هم هست.»
«همیشه خاطرهی تو را در ذهن دارم.»
«اما ژاله ما که همیشه با هم هستیم.»
با لطافت گفت: «آره، اما الآن باید بروم.»
«ژاله!»
«عزیزم!»
«پس حقیقت ندارد که پیش من میمانی؟»
«نه، حقیقت ندارد. خودت میدانی که نمیتوانم اینجا بمانم.»
گفتم: «خواهش میکنم، خواهش میکنم مرا تنها نگذار!»
«نباید عصبانی بشوی.»
«تو را به خدا، مرا تنها نگذار!»
«خدا مدت طولانیای است که دیگر به ما نظری نمیکند. دیگر حرفش را هم نزن.»
«ژاله، خواهش میکنم! خواهش میکنم!»
گفت: «عاقل باش. اگر فردا مرا به بیمارستان نبرند، باز هم میآیم.»
دستانم را محکم در دست گرفت و روی من خم شد و گفت: «سعی کن مقاومت کنی.»
صورت خود را بر هم فشردیم. پرسیدم: «چرا فکر میکنی خدا دیگر نظری به ما نمیکند؟ چرا ما را از هم دور میکند؟ چرا تو را از من میگیرد؟»
گفت: «ای کاش بتوانی طاقت بیاوری، دیگر کاری از دستم برنمیآید. نمیتوانم به تو کمکی کنم. اما وقتی به آن سرزمین رسیدی، خدا با فرشتگان خود دوباره به تو توجه خواهند کرد.»
«به شرط اینکه تحمل کنی.»
«ژاله، نمیخواهم تحمل کنم.»
«خواهش دیگری از تو ندارم، عزیزم.»
از جایش بلند شد و ما دستان هم را فشردیم.
از او خواهش کردم: «سعی کن فردا هم بیایی.»
«حتماً عزيزم.»
«اینکه تو میروی و شاید دیگر نیایی...»
بهنرمی دستم را رها کرد و سرم را بر بالین گذاشت و گفت: «ما از هم خیلی دور نیستیم و بعد هم دیگر کسی با ما کاری نخواهد داشت.»
میخواستم دوباره مرتب بنشینم، اما او از در بیرون رفته بود.
ژاله را روز بعد به بیمارستان شوروی بردند. پدرش قدغن کرده بود که کسی به ملاقاتش برود، تا آنطور که میگفتند ،دخترک آرامش داشته و پدرش مواظب او باشد. این موضوع چندان برای من مهم نبود، زیرا اصلاً نمیتوانستم به عیادت او فکر کنم.
پزشکم به من گفت که حال ژاله بد است، تنها تخلیهی ریهی چپ ممکن است باعث نجات او شود، اما دخترک از عمل جراحی میترسد و پدرش هم نمیخواهد دختر را جراحی کنند. درهرحال، فکر میکرد که حتی جراحی موفق هم فقط مدتی مرگ را به تأخیر میاندازد.
پای من که خوب شد، دوباره مرا به درهی لار بردند. اصلاً آن مسیر را به یاد نمیآورم، اما شب دوباره به چادر رفتم و وضع درست مثل گذشته بود.
فرشته و مرگ ژاله (برای کاتلن کرن)
فرشته برای دومینبار در راه خود به سراغم آمد. جلوِ چادر ایستاده بودم و به رودخانه مینگریستم که در غروب خورشید سیمینفام ناگهان دیدم فرشته به طرف من میآید. رودخانه میان زمینهای سرسبز آرام و بیصدا سوی قلهی دماوند میرفت. قله راهراه به نظر میرسید. تا آنجا راه زیادی بود، از میان صخرههای سیاه و چمنزاران میگذشت. دره بسیار گسترده میشد و در مهتاب به دشت میپیوست.
میدانستم که در آن لحظه ژاله میمیرد. حتی سر بلند نکردم تا به فرشته، که نزدیک من ایستاده بود، سلامی کنم. پرسید: «میدانی این رود به کجا میرود؟» گفتم: «نه، اما این همان رود مرگ ژاله است و شب آن را از نظر پنهان خواهد کرد.» حضور فرشته مرا ناراحت میکرد. افکارم مشغول ژاله بود. حس میکردم که این احساس تا دل من نفوذ میکند و خیلی زود چون سِیلی مرا با خود خواهد برد و من به شیوهای پررمزوراز با آن یکی خواهم شد.
فرشته ساکت ماند. آنقدر ساکت ماند که من حضورش را فراموش کردم. شروع به صحبت که کرد، بسیار ترسیدم. گفت: «این کاری که میکنی شرمآور است. تو که میدانی هیچ فایدهای برای تو ندارد و دیگر دخترک را نخواهی دید. تو که میدانی هیچ انسانی نمیتواند حتی برای لحظهای کوتاه به دل کسی نفوذ کند و با او یکی شود. حتی مادر تو هم فقط این جسم را به تو داده و آنچه تو از نخستین دم دریافتی فقط تنهایی بوده است.»
گفتم: «میدانم، راه دیگری برای تسلی خود جز عشق و یاری به دیگران ندارم.» فرشته با اندکی تمسخر پرسید: «آیا میتوانی به او کمک کنی؟ یعنی در تلخترین ساعتهای زندگی او کاری بکنی؟ آخر هنوز برای مرگ خیلی جوان است.» اختیار خود را از کف دادم و فریاد زدم: «باید پیش او بروم. با قاطری چابک هشتساعته به جاده میرسم و اگر بخت یارم باشد، ماشینی پیدا میکنم که همین امشب مرا به تهران برساند!»
«نمیگذارند او را ببینی، چارهای جز آن نداری که کنار در بیمارستان منتظر شوی، شاید اگر خیلی بخت یارت باشد در راهروِ اتاقش بایستی...»
«آن وقت فریاد میزنم!»
«آره، در بیهوشی و بیحسی فریاد خواهی زد و اشک خواهی ریخت، همیشه امروز و حتی صد و هزاران سال پیش هم مردم همین کار را میکردند و همیشه از حال میرفتند.»
دیدم لرزان از نفرت جلوِ او ایستادهام. «تازه آنچه را تقدیر مینامند و به آن دل خوش میکنند در واقع مانعی بسیار کوچک در راه آنهاست.»
«تو دروغ میگویی! تو فرشته هستی و میخواهی مرا وادار کنی مثل باقی مردم فکر کنم!»
با حسی از گذشت چشم از من برداشت و پرسید: «چه مانعی سر راه توست که الآن به ملاقاتش بروی؟ میدانی که دوست دارد تو را ببیند، شاید هم آرزویی جز این نداشته باشد. شاید تنها دستاویز زندگی برای او امشب رفتن و دیدار تو در اتاقش باشد.»
یکباره سیمای ژاله به نظرم رسید؛ پیشانی سفیدی که عرق تب بر آن نشسته بود، لکههای سرخ بیماری بر گونهاش، لبهای زیبا و ظریف او که نیمهباز بود، با خمیدگی عضلههای لب که نشانگر درد در وجودش بود به من نگاه میکرد... همهچیز جز این چهرهای را که غرق درد بود فراموش کردم و با التماس گفتم: «آیا میشود رفت؟»
فرشته بهنرمی پاسخ داد: «پدرش نمیگذارد او را ببینی. فکر نمیکنم که دلیلی موجه برای این کار داشته باشی. حقیقت را بگویم، فکر میکنم دلایل او بیمنطق و نشئتگرفته از دلی سیاه است، اما آگاهی از این موضوع چه فایدهای دارد؟ به تو پناه خواهد آورد. تازه تو که از دخترک خیلی دور هستی، چه کسی میداند که اصلاً میتوانی به او برسی یا نه؟»
گریستم. ستیز من بیهوده بود پرسیدم: «آخر من به این مرد چه بدیای کردهام؟»
دیدم فرشته سر تکان میدهد. کمی از آن ابری که چون ردایی بر شانههای او بود، به آسمان رفت. آکندهدل از غمی انسانی گفت: «متوجه نیستی که نباید اینجور قضاوت کنی؟ در این صورت با این بیعدالتیهای جهان خیلی زود خودت را نابود خواهی کرد. به چه امید بستهای؟ به انسانی بیگانه که دلی سیاه دارد و شاید هم بیهیچ گناهی از دخترش انتقام میگیرد و دخترک به تو پناه میآورد؟ ممکن است دخترک را هم دوست داشته باشد. آیا خود تو نیز به امری دیگر جز نیرویی غریبه و شبی طولانی یا کورهراهی امید بستهای؟»
اما این راه حال تیرهوتار بود، زیرا شب فرارسیده بود.
فرشته روی سنگی کنار رودخانه نشست، به آنجا نگریستم. بیشتر طرحی از اندام او را میدیدم که چون تصویری از الاههها بود و آن ابر روشن ردایش را که چون حلقهی قدیسان در تاریکی خاموش بود.
گفتم ساعدش پر از زخم است، زیرا زمانی خودکشی کرده است. ظاهراً زمانی که میخواستهاند او را از مادرش جدا کنند چنین کرده است.
فرشته پرسید: «تو چی؟» و من دوباره آوای آمرانهی او را از دوردست میشنیدم که میگفت: «تو هیچوقت نخواستهای بمیری؟ تو چرا به مرگ فکر میکنی؟»
«چون فکر میکنم این تنها راه نهایی و ممکن برای گریز است.»
«مرگ را اینهمه حقیر میدانی؟ آنقدر خوب است که از تو میگریزد؟»
«از من نه، از زندگی میگریزد، برایم دردناک است انسانی بیگانه میتواند به من اینهمه بدی کند و چنین مانع کوچکی ممکن است مرا از پا بیندازد.»
«آن وقت تو میخواهی در مقابل چنین نیروی حقیری آخرین و نهاییترین راه را انتخاب کنی؟»
گفتم: «اینهمه سختگیر نباش، تو میدانی که قدرتهای حقیر مرا از پا درمیآورد. پس چه باید بکنم؟ احساس ضعف میکنم، میخواهم در این نبرد تسلیم شوم. سختگیر نباش، این اجازه را به من بده.»
«من نمیتوانم به تو چنین اجازهای بدهم یا حتی تو را منع کنم. آرزوی دیگری جز تسلیم و از پای افتادن تو ندارم، تو هم که در همین مرحلهای.»
به ستون چادر تکیه دادم، خسته بودم و حس میکردم هر لحظه فاصلهی من با آن فرشتهی ساکن و نشستهبرسنگ بیشتر میشود.
پرسید: «نمیخواهی دعا را امتحان کنی؟ آیا همهی راههای دیگر را آزمودهای؟»
فریاد زدم: «درحالیکه من دعا میکنم ژاله میمیرد!»
«به چه امید داری؟»
او از آن سیمای نزدیک و تسلیبخش ژاله هیچ نمیدانست. این چهره حال در برابر دیدگان من از هم میپاشید. فرشته ساکت شد و از بالای رودخانه به پایین نگاه کرد، گویی همهجا برای او روشن بود.
آرام، آن ابر نشسته بر شانههای او بالا رفت و سبکبار حرکت کرد، سوی قلهی روشن دماوند رفت و ناپدید شد.
فرشته، که بدون لباس و بیحرکت نشسته بود، گفت: «هفتهی پیش فکر میکردی که دیگر نیروی تو تمام شده است. از آن زمان به بعد دیگر کاری با من نداشتی، با اینکه بارها خود به چادر تو آمدم، تو ترجیح میدهی که همچنان دلبستهی امیدهای انسانی خود باشی. این امیدها تو را به چه راهی کشانده است؟»
گفتم آن زمان درهمشکسته بودم و فریاد زدم: «مرا از اینجا ببر!» صدا در گلویم خفه شد، بلند میگریستم و فریاد میزدم: «مرا از این دره ببر، مرا به خانهام ببر! میخواهم به خانه برگردم!»
طنین پاسخ فرشته را شنیدم: «اینجا سرای من است. آیا تو خود نیز به خواست خود به اینجا نیامدهای که حال قصد گریز از آن را داری؟»
از شدت گریه میلرزیدم و با تکیه بر ستون چادر خود را سرپا نگه داشته بودم. گفتم: «به خواست خودم؟ آه ،تو که فرشتهای میدانی که خواست ما انسانها چه بیاهمیت است؟ چه کسی مرا به اینجا کشاند؟ چرا باید اینهمه راه بیایم؟ چرا باید پیوسته راه گم کنم؟ ابتدا نام ماجراجویی را بر آن نهاده بودم. بعد دلتنگ وطن شدم و رفتهرفته ترس وجودم را آکند. هیچکس به من یاری نرساند. آه بیشک کسی مرا به اینجا کشانده است، میخواهم کسی مرا به خانه برگرداند.»
خسته و درمانده به پژواک آوای خویش گوش میدادم، زیرا آوای من آرام و سبکبار از آنسوی رود باز میگشت و خود آن را میشنیدم: «میخواهم کسی مرا به خانه برگرداند!»
فرشته مدتی سکوت کرد. سرانجام آرام با پوزشی در صدا به او التماس کردم و گفتم: «هالهی پشت تو از بین رفت.»
تبسمی کرد، میدیدم که تبسمی بر لب دارد.
گفت: «چرا به فکر هالهی پشت من هستی؟»
درست در لحظهای که فکر میکردم خدا و انسانها، حتی پدر عزیزم مرا ترک گفتهاند، از ظلمت و تاریکی صدای فرشته را شنیدم که میگفت: «تو به آخر خط رسیدهای.»
از ترس ساکت ماندم
فرشته از دوردست گفت: «دیگر به خانهی آخر راه و تاریکی مطلق رسیدهای. بگو که بهرغم جوانی تمامی راهها را آزمودهای. همهی این راهها راه گریز بیراهه و گمراهی بود. تو کار بدی نکردهای، فکر نمیکنم که گناهکارتر از دیگران باشی. مادرت را دوست داشتی، آن هنگام که دیدی خدا بین بازرگانان نیست و هر تصمیمی نوعی قربانی است، ناامید شدی.
تو خود را نمیشناختی و نمیخواستی کسی را بیازاری و این افتخاری برای توست. از اینجا رفتهرفته مرتکب خطا شدی. حتی تا ایران تو را تاراندند، میخواستی بمیری، آه فکر نمیکنم بتوانی رازی را از من پنهان کنی، چون اینجا خانهی من است و من فرشته هستم.»
به گفتههایش ایراد گرفتم: «دهبار بازگشتهام، هر چند این بازگشتها همه به خواست خودم نبوده است.»
فرشته گفت: «سرانجام به این بالا آمدی. تو دوست داری با سادهدلی این دره را درهی نیکبختی بنامی، اما میدانی که اینجا آخر جهان است. باید از اینجا برگردی.»
«اجازه بده بمیرم.»
«این کار هیچ فایدهای برای حال تو ندارد. باور کن، حتی اگر به ساعد پارهپارهی ژاله هم فکر کنی، این راه با دیگر راههایی که تو را به سرزمین من آورده است فرق میکند. فروتن باش، باور نکن که میتوانی از اینها بگریزی.»
گفتم: «معلوم است که هیچ در اینباره نمیدانم.»
فرشته گفت: «اما میدانی که امروز و امشب به آخر راه رسیدهای، تسلیم شو!»
صورتم را به ستون چادر فشردم.
«کنار دیواری تیره ایستادهای، تسلیم شو!»
«اگر تسلیم شوم، اگر بخواهم بمیرم آیا از میان این دیوار رد میشوم؟ آیا چاهی دهان باز نخواهد کرد و من به قعر آن چون سنگی فرونخواهم افتاد و در آنسو رود مردگان انتظار مرا نخواهد کشید؟»
سرم را چنان به ستون چادر میفشردم که فکر میکردم همین الآن است که فروریزد و من هم با آن به زمین بیفتم. دیگر فرشته را نمیدیدم، شبی تاریک بود اما بیشک او هنوز همان جا نشسته بود و دیگر ابری بر پشتش نبود و به پاییندست دره مینگریست. حتی آوای او را از دوردست شنیدم که میگفت: «به آخر راه رسیدهای اما بعد به تو کمک میشود. برگرد.»
نمیدانم که ژاله آن شب چه رنجی برده بود، هرگز نفهمیدم چگونه مرد. اما تنها بود، تنهای تنها...
منبع: سفر به کوهستان رؤیاها، آنهماری شوارتسنباخ، ترجمهی سعید فیروزآبادی، تهران: نشر هنر معاصر و بنیاد لاجوردی، ۱۴۰۱.