شماره‌ی اول

شماره‌ی اول، تابستان1404
بار دیگر از جایی که شروع شد

فرخنده همسایه‌ی مادربزرگم در یکی از محروم‌ترین مناطق شهر بود. زنی تنها که عصرها اسبابش را می‌کشاند توی کوچه و همه‌ی آن کارهایی را که باید در خانه انجام می‌داد آن‌جا پیش می‌برد. رادیو گوش می‌داد، غذا می‌پخت، آواز می‌خواند، تخمه می‌شکست و گاهی بعدازظهرها همان جا چرت هم می‌زد. پنجاه‌ساله بود و چشم چپش یک‌دست سفید بود و لب‌های شکری‌اش به‌سختی روی هم می‌آمدند. اما پرحرف بود و خیال‌پرداز. بلندبلند قصه‌های تخیلی‌اش را برای هر موجود زنده‌ای که جلوش بود تعریف می‌کرد. هر کاری دلش می‌خواست انجام می‌داد. به اختیار خودش اسم کوچه را عوض کرد و با دست‌خطی ناخوانا روی مقوا نوشت و چسباند به دیوار: «ب‍ن‌بست خوبان.» کبوترهای محله‌ی بغلی را می‌گرفت و به‌زور به‌شان آب و دانه می‌داد. غروب‌های تابستان آب خنک می‌پاشید روی رهگذران. اگر کسی وارد کوچه می‌شد و زنی را می‌دید که روی پشت‌بام خانه‌اش نشسته و پاهای تپلش را در هوا تکان می‌دهد هیچ تعجب نمی‌کرد، چون او فرخنده بود و فرخنده مختار بود هر کاری که عشقش می‌کشد انجام دهد. موهای وز و جوگندمی‌اش را دوست داشتم. خصوصاً وقتی می‌بافت دو بر گوشش و با کش‌های تا‌به‌تا می‌بست‌شان. گاهی دلم می‌خواست بنشینم کنارش و او با دست‌های تپلش بزند روی پایم و بگوید: «یه پات رو ورچین» و من پایم را جمع کنم و ذوق کنم؛ مثل همه‌ی بچه‌های شاد آن کوچه. یا وقتی فضله‌ی کبوترها را گلوله می‌کرد تا پرت کند سمت پسربچه‌ها، از خنده روده‌بر شوم. به نظرم زیبا و جذاب بود، چون فکر می‌کردم زنی که این‌قدر شاد است حتماً زیبا هم هست. خیلی بعدتر که برگشتم به آن محله، فرخنده هنوز آن‌جا بود. هنوز پهنِ کوچه بود و هنوز داشت موهای گربه‌های خیابانی را با قیچی کندش کوتاه می‌کرد و هنوز برای پیرمرد تنها و علیلِ ته کوچه دم‌پختک درست می‌کرد. چراغ‌های محله پرنورتر و رنگ درِ خانه‌ها تغییر کرده بود. فرخنده هم پیرتر شده بود و آرام‌تر، اما هنوز خود خودش بود و رد حضورش توی کوچه پیدا بود: درخت انگور خانه‌ی عفت‌خانم، که از خسیسی‌ اش به آن آب نمی‌داد، هنوز تازه و پربار بود، گربه‌ها چاق و کبوترها سیراب و گنجشک‌ها سیر، چون فرخنده یک‌تنه حواسش به همه‌ی آن‌ها بود. او روح جمعی محله بود. آن سایه‌ی انکارشده‌ی همسایه‌های عبوس. جای خالی شوری که خیلی وقت پیش از دست رفته بود. آن سنگ زیرین آسیاب همه‌ی نامرادی‌ها. امیدی که همسایه‌ها توی گرفتاری‌های روزمره گمش کرده بودند، اما به آن نیاز داشتند. ...

بیشتر

دسته‌بندی روایت‌ها

آخرین شماره‌ها

روایت‌های خواندنی‌

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش